Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

73
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_شصت_وهفتم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان با اوضاعی که راه افتاده بود نگرانیم به حد اعلا رسیده بود. من نه برای مادر شدن آماده بودم نه برای شلوغ شدن دور و برم. اما هیچکاری هم نمیتونستم بکنم. فشارم رسما بالا رفته بود و در حال خفه شدن بودم. فهام جلوی پام نشست و جدی گفت: حورا تو نگران چی هستی؟ اول تکلیف منو مشخص کن بعد! به جان خودم با این وضعت اون بچه به هیچی شبیه نمیشه! نگاهم هنگ بصورتش بود. زمزمه کردم: میگی چیکار کنم؟ یعنی تو اوضاع منو اصلا درک نمیکنی؟ بنظرت من بخودم برسم یا مامانم؟ الان مامانم در حد یه بچه رسیدگی میخواد و من همیشه باید کنارش باشم. خاله م سلامت باشه که باز هست نفسی می کشم. ولی با این وضعیت منکه مشخص نیست حالم چطور میشه آیا واقعا می تونم به مامانم برسم؟ بعدا بچه به دنیا بیاد چی؟ به کدومشون برسم که تا آخر عمرم حسرت به دل نباشم؟ فهام که کلمه به کلمه ی حرفامو قورت میداد گفت: ببین حورا من اصلا حق ندارم بگم برای مامانت کم بزار. ولی تو لطف کن فقط ۹ ماه خوب مواظب خودت باش و هرجایی دیدی نمیتونی به مامانت برسی یه اشاره به من بدی برای مامانت پرستار میگیرم تا تو راحت باشی. دوما طبق گفته ی دکترِ مامانت، مدتی هم صبر کنیم و خدا به ما و مامانت کمک کنه پروفسوری که از خارج میاد و قلبهای حساس و خطرناک رو جراحی میکنه میرسه و انشالا مامانتم جراحی میشه فکرمون برای همیشه از قلبش راحت میشه. والا با حرفهای دکتر ۹۹ درصد مطمئنم مامانت قلبش چنان خوب میشه عین ساعت کار میکنه. تو الان داری برای چی اینهمه خودتو عذاب میدی که حتی از یکساعت بعدمونم خبردار نیستیم؟ نگاهم باز شده بود که نفس نصفه نیمه ای کشیدم و بزور گفتم: پروفسور رو بیخیال که رسوندن هزینه ش کار حضرت فیله. فقط باید هرجوری میتونیم خودمون مراقب مامان باشیم. فهام بلند شد و کنارم نشست گفت: حورا میدونم کار خیلی سختیه و شایدم ریسک بزرگیه که اگه شما اجازه ندید هیچ کاری نمیشه کرد. ولی چاره چیه تا خیال تو تو تووووووو از همچی راحت باشه؟ من تو و زندگی و بچه مو دوست دارم و حاضرم جونمم براتون بدم فقط ببینم خیال تو آروم شده. خیال تو همکه فقط با خوب شدن حال مامان ارتباط مستقیم و جانی داره. تو بگو چیکار کنم من! دستمو براش بلند کردم و گفتم: فهام داماد مامانی درست! عشق و علاقه تون به همدیگه فراتر از عشق مادر و فرزندیه درست! ولی دیگه فکرشو نکن. تو به قدر کفایت کار و مشکلات خارج از خونه رو داری که اونهمه ساعت سر دفتر دستکت می شینی و آخرش خیال آشفته ت از چشمات بیرون میزنه. پس دیگه فکر مامانم نباش که بخدا اعصابم بدتر بهم میریزهههههه. فهام که خشمی به صورتش دویده بود بلند جواب داد: چشمممممم بانووووو با اعصاب داغون و خرابت بیشتر بازی نمی کنم. اما به خاک مامانم قسمممممممم یه روز مونده به آخرین روز عمرم هم باشه این مشکلات تو و مامان باید حل بشه، چون مشکل تو مشکل من و زندگی منه! اشکام می چکید. بغ کرده گفتم: تو یه دیوونه ای! آخه مامان من به تو چه ربطی داره که اینجوری داری براش قسم میخوری! باور کن هیچکاری از دستمون برنمیاد. فقط همینجوری باید کنار مامان باشیم و مواظبش تمام. فهام به آشپزخونه رفت و با لیوانی آب برگشت. به دستم داد و گفت: تو فکر هیچی رو نکن و خیالت راحت باشه. خودم فکر همچی رو میکنم. فقط دلم به حال این بینوا بچه میسوزه که در چه وضعیتی داره رشد میکنه. بحثمون رو بیشتر کش ندادم. می شناختمش. فهام سر حرفش می موند و هرکاری دلش میخواست میکرد. اما قرارمون این شد فعلا تا زمانی که حال مامان مناسب بشه و بتونه خوشحالی این خبر رو تحمل کنه، حاملگی منو مخفی نگه داریم و منم قول دادم هرجوری میتونم بخودم برسم. 👇👇👇👇👇👇 سه ماهه حامله بودم و چون ویار زیادی نداشتم هیچکس از ماجرا با خبر نشده بود. فقط یکبار مهری شیطون نگاهی به صورتم کرده گفت: میگم خیلی فرق کردیا! حس خر و گاوِ درونم میگه تو باید یه بیبی تست بگیری و خودتو کنترل کنی بخدا! که خندان از سرم پیچونده بودمش و عادت ماهانه ی هفته ی قبل رو گزارش داده بودم. اما به هر صورت کامل تحت نظر پزشک بودم و با کمک خاله و زنداداشم از مامانم مراقبت میکردیم و هیچ لحظه ای تنهاش نمیذاشتیم. اما همه ی شبها رو خاله کنار مامان می موند و ما رو سر خونه زندگیمون میفرستاد. اونشب تازه به نیمه رسیده بود که لحظه ای با صدای زنگ گوشی فهام چشمامو باز کردم. راستش رو بگم بند دلم رسما پاره شده بود و تمام بدنم یخ زده بود. فهام درجا خودشو به گوشیش رسوند که در هال خصوصی بود. منم سرجام فقط مرده بودم اما گوشم به فهام بود که فقط گفت الان خودمو میرسونم. لرزش بدنمو نمیتونستم کنترل کنم که فهام متوج