77
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_دویست_پنجم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/228
بابام سری تکون داده گفت: پسرم بازم میگم منکه مشکلی با تو و قبول کردنت ندارم، ولی میدونم خودتم این حس رو داری اینکار شدنی نیست. به خونواده ات بیشتر فکر کن که رگ و پی ات از اوناست. امثال بنفشه دختر زیاده که میتونی توی زندگیت بهشون دل ببندی و حتی بنفشه رو هم براحتی فراموش کنی. فقط مادرت رو دریاب که تمام زندگیت رو مدیونش هستی. هرکسی هم قسمتی داره ولی قسمت تو توی این خونه نیست. پس برو به کس دیگه ای فکر کن. ولی اینو از من داشته باش. منم راضی بودم تو دامادم بشی ولی خب... تقدیرمون این نیست هیچکاریم نمیتونیم بکنیم. بسلامت پسرم.
همچنانکه منصور غمگین تر از همیشه از خونهمون خارج میشد، چشمم روی صورت مردونه اش بود. برای لحظه ای دست روی صورتش گذاشتن و حس کردنش تمام زندگیمو میدادم که درِ خونه پشت سرش بسته شد و اشکهای من بدرقهی راهش شد.
همونجا نشستم و به دیوار تکیه داده زانوهامو بغل کردم. بهمراه گریه تصمیم گرفتم دوسه روزی چیزی رو بهونه کنم و به خیاطی نرم بلکه آبها از آسیاب بیفته و مامان خون آشام منصور منو بیخیال بشه. فکر کردم: این کارِ ما از اولشم اشتباه بود ولی... ولی... قلب بیصاحب مونده و بیشعورم که این چیزا حالش نبود و حتی به عقلم هم زور گفت و کار خودشو کرد که الان اینجوری فقط گریان و نزار مونده بودم!
ولی کسی از بازی سرنوشت چیزی نمیدونست و سر در نمی آورد!
در اون لحظات من و بابام و منصور به چی فکر میکردیم و چه اتفاقاتی افتاد که تمام زندگیم در لحظه ای از این رو به اون رو شد...
روز بعد ساعت ۵ عصر بود در خونهمون بصدا دراومد.کنار باغچه هام که سایه افتاده حدودا خنک بود، مامان بساطشو پهن کرده داشتیم هندونهی خنک میخوردیم. منم موهامو یکطرفه بافته بودم و حالا دوتا از گلهای باغچه مو به زیبایی به پایین بافهی موهام وصل کرده بودم.
یاسی بطرف در دوید و درو باز کرد. بعداز جواب دادن برگشت گفت: بابا آقا منصور باهاتون کار داره شمارو میخواد! قلبم یهو ایستاد. ایستِ کامل! دیگه کوچکترین لرزی هم نداشت! فکر کنم سکته کرده بودم.
بابام نگاهی نگران بصورتم کرد و درحالیکه دستشو به شونهام گذاشته بلند میشد مثل اینکه بهم شوک داد که قلبم دوباره شروع به تپیدن کرد. ولی پریدن لحظه به لحظهی رنگمو به وضوح احساس میکردم چون صورتم کاملا گزگز میکرد و یخ زده بود. یعنی با یه حرفم اومده بود بابا رو ببینه؟ میخواست بهش چی بگه؟
احساس میکردم تمام بدنم از درون میلرزه که بابا به در رسید. صدای احوالپرسی شون رو شنیدم. لحظاتی با هم صحبت کردند و بعد بابا صورتشو برگردونده گفت: خانم، منصور خان داخل تشریف میارند!
مامان با عجله چادرشو سرش کرد و منم تند با حواسی پرت پیش دستی هارو با هندونه جمع کردم و داخل بردم که یاالله گویان وارد شدند. احساسم گفت همونجایی که فرش انداخته بودیم نشستند.
دیگه بیرون نیومدم. ولی خیلی دلم میخواست کاش از نزدیک امیرمنصور رو میدیدم. بشدت دلتنگ خودِ دیوونه اش بودم. آهسته به اتاق جلویی رفتم. پنجره ش نزدیک جایی بود که نشسته بودند.
پرده انداخته شده ولی پنجره باز بود. مامان همچنانکه با منصور احوالپرسی میکرد و خوشآمد میگفت برای پذیرایی کردن وارد خونه شد.
به آشپزخونه رفتم. دیدم در حال درست کردن شربته که منم با دستانی لرزان و یخزده هندونه رو قاچ کردم و درون ظرفی گذاشتم. همچی رو آماده کردم مامان ببره! ولی دلم دارامب دارامب میکوبید و کلا توی حیاط جا مونده بود که منصور برای چی اومده!
وقتی مامان پذیرایی کرد همچنان گوشه ای از حیاط خودشو مشغول کرد و دیگه داخل نیومد. منم از فرصت استفاده کردم پشت پنجره رفتم ببینم منصور چی میخواد به بابا میگه!
@FATEME_SOODY
🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄
هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄