Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

77
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_شصت_وهشتم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان چشم که باز کردم اول از همه چشمم به زنداداشم افتاد روبروم ایستاده بود. صدای فهام بگوشم نشست که گفت: خدایا شکرت. چشماشو باز کرد. خاله جان گفت: مگه قرار بود خدای نکرده باز نکنه! سر درخت سلامت که انشالا اونی که از درخت میریزه فقط برگش باشه. نگران هم نباش که بازم بزودی بچه دار میشه دخترمون! هیچی نمی فهمیدم. شدیدا بیحال بودم که نگاهم روی فهام نشست بطرفم خم شده بود. رنگ و روش اصلا خوش نبود و بدتر از من انگار بیحال و مریض بود. تازه چیزایی یادم افتاد. مامان رو بردن آی سی یو و من.... دستم تند روی شکمم نشست و دردی توی شکمم پیچید. فهام که متوجه شده بود دستشو روی دستم گذاشت و غمگین گفت: فدای یه تار موت عزیزم. اینبار قسمتمون نبود انشالا دفعه ی بعد. اشکام از گوشه ی چشمم راه گرفت. هرکسی چیزی میگفت و سرم در آغوشها فشرده میشد. اما من فقط به بچه ای فکر میکردم که از دست داده بودم. دنیام دنیای غم و سیاهی بود و دیگه داشتم هق هق میکردم. با بغضی خفه حال مامان رو پرسیدم که زنداداشم گفت: آی سی یو بستری هستند اما شکر حالشون بهتره. فقط باید مدتی تحت نظر باشند که اصلا نگرانش نباش. با صدای سلامی همه اطرافمو خالی کردند و دکترم کنارم ایستاد. حالمو پرسید و فشارسنج به دستم وصل شد که گفت: برات دارو می نویسم و به کل اجازه ی حامله شدن نداری. تا وقتی که نتونستید مشکلتون رو حل کنید بیخیال حاملگی میشی. تمام این مدت بحدی استرست بالا بود من اصلا به رشد این جنین امیدوار نبودم. اگر هم میتونستیم بزور نگهش داریم بازم زیاد به آینده ش امیدوار نبودم. انشالا اول مشکلتون حل بشه و دفعه ی بعد خودم یه بچه ی تپل مپل رو بغلت میزارم. جنین پسر بود اما به اندازه ی دو ماه هم رشد نداشت. بعد رو به فهام کرده ادامه داد: امروز مرخصش می کنم خوب بهش برسید. داروهاش سروقت خورده بشه. مشکلی هم بود بهم زنگ بزنید. سعی کنید استرس و اضطراب خانمتون تموم بشه وگرنه راه سختی در زندگیتون در پیش دارید. فهام جواب داد: چشم آقای دکتر. قول میدم حلش کنم. بعد باهاتون مشورت می کنیم ببینیم چیکار کنیم. با اصرار خودم دورادور از پشت پنجره مامانمو دیدم که اشکام خشک نمیشد. نمیدونستم به کدام دلسوختگیم دارم گریه می کنم. ولی وقتی رنگ و روی مامان رو دیدم خیالم کمی راحت شد. با اصرار خاله بخونه ی مامان رفتیم که گفت اونجا بهتر میتونند بهم رسیدگی کنند. زندادا‌شم خندان گفت: خاله جان خدا شوهر مرحومتون رو بیامرزه و با انبیا محشور باشند. اگه ایشون زنده بودند که عمرا شما می تونستید اینهمه راحت کنارمون باشید. خاله خندان گفت: عوض اون مرحوم بچه هاش هستند که فعلا زورم بهشون میرسه. ولی باور کنید دلم برای خونه زندگیم تنگ شده اما چه میشه کرد. ته دلم خداروشکر کردم داشمتشون. ازم به هر نحوی مراقبت میکردند و اطرافمو خالی نمیکردند. اما افسردگیم بخاطر از دست دادن بچه م بشدت اذیتم میکرد و از درون در حال فرو ریختن بودم. سرخی چشمام هم اصلا رفع شدنی نبود. اونروز مهری تا چشمش بمن افتاد با صدایی کلفت شده و دورگه از سرماخوردگی گفت: چته تو حورا؟ چرا به این روز افتادی؟ انشالا خدا یه هفت قلو نصیبت کنه از سر ناچاری دوتاشو هم بدی من برات نگه دارم دیووووونه! توروخدا رنگ و روشو! پاشو قدت رو راست کن و زندگی جدیدت رو شروع کن دختر خل! اشکامو پاک کردم و گفتم: باور کن مهری ‏احساس یه قمار باز رو دارم که كل زندگيشو یک شبه باخته! مهری متعجب جواب داد: الحمدالله رب العالمین! یعنی یه نخود سه ماهه اینهمه مهم بود که اینجوری داری خودکشی میکنی؟ بعد سرشو بلند کرده رو به آسمون گفت: خدایا خلق هم میکنی و اینهمه زحمت می کشی، دستت درد نکنه کمی عاقلش رو خلق کن، عجب گرفتاری شدیما! دستی بصورتم کشیدم و گفتم: بخدا اصلا نفهمیدم این زندگیم چطور گذشت. اصلا زندگی کردم یا نه! اینم از آخرش... 👇👇👇👇👇👇👇 مهری سری با تاسف تکون داده گفت: یعنی الان به ته زندگیت رسیدی آره؟ ای خدا، این بنده های دیوونت تا مجرد هستن هی غر میزنن عشقمو میخوام یارمو میخوام. بعد که ازدواج میکنن و عشقشونو بدست میارن تازه یادشون میفته نه جوانی کردن نه عاشقی! ببینم حورا تو اسکولی چیزی هستی؟ بابا جهنم، این بچه نشد بچه ی دیگه پاشو ببینممممممم... والا عاشق و کشته مرده ی اینهمه امید به زندگیتم! خاله جانم گفت: آخ قربون دهنت مهری جان. ما که حرفهامون توی گوشش نمیره و تا دورش خلوت میشه کارش اشک ریختنه. حالا ننه تو چرا صدات اینهمه کلفت شده؟ مهری باز سری تکون داده گفت: والا خاله انگار سرما خوردم. گلوم خیلی درد میکنه صدام شده عینهو راننده کامیونا. باور کنید حرف که میزنم خودم کرک