Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

102
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هفتادوششم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان کمک کردم فهام ناهارش رو خورده دراز کشید. فقط دستم به دعا بود سوتی ندیم و بتونیم مساله ی به این بزرگی رو جوری مخفی کنیم. و ساعتی بعد بود که مامان و خاله و داداش و زنداداشم از راه رسیدند. مامان که نگرانی از تمام وجودش سرریز میکرد با چشم غره ای شدید به من پیشونی و صورت فهام رو بوسید و با چنان هول و ولا کنارش نشست حالش رو می پرسید که فقط دلشوره داشت حالمو بد میکرد. اگه می فهمید... فهام هم با دست چپش دست مامان رو گرفته می بوسید و سعی میکرد خیالش رو به هر نحو راحت کنه. وقتی مامان از مسمویت فهام اطلاع پیدا کرد با خاله به آشپزخونه اومدند و با نبات و نعنا و لیموعمانی و ... جوشانده ای برای فهام درست کردند که این قسمتش رو کم مونده بود بلند بخندم. برای زخم گلوله حتما افاقه میکرد! اما همه ی خونواده از دستم شاکی بودند چرا بستری شدن فهام در بیمارستان رو بهشون اطلاع ندادم. سر تکون دادن تاسف بار داداشم و دعواهای مامان و متلکهای خنده دار خاله همکه اصلا تمومی نداشت. بشدت خسته بودم و باید استراحت میکردم. اما اگه حرفی از استراحت میزدم و مامان میخواست پیش فهام بمونه که واویلا میشد. کافی بود فهام بخواد از جاش بلند بشه که همچی سه سوته برملا میشد. دو ساعتی با دلشوره هام گذشت و همگی خونمون بودند که داداشم گفت: مامان شما دلتون خواست بمونید. ولی اگه اجازه بدید ما بریم بچه ها تنها هستند. حال فهام همکه شکر بهتره و خیالم راحت شد. مامان گفت: والا خیلی دوست دارم بمونم ولی یادم رفته داروهامو نیاوردم. ما هم بخونه مون بریم بهتره و فهام هم میتونه راحت تر استراحت کنه. نوک زبانی تعارفی کردم ولی شکرخدا همه شون رفتند و تا این لحظه خوب دررفته بودیم. هرچند همه ی روزهام با بغضها و حرفهای تلمبار شده در دلم که عین سنگی خارا به تمام وجودم سنگینی میکردند میگذشت، اما با تمام سکوت سکوت سکوت و اشکهام دو روزی هم صبر کردم حال فهام بهتر بشه و بتونه در برابر دعواهای احتمالی مقاومت کنه. اونروز که براش آب میوه بردم و کنارش گذاشتم پشتش بمن بود. صداش بلند شد که بزیبایی و غمگین با آهنگی وزین خوند: آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود عکس شیدایی، در آن آیینه ی سیما نبود در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت گرچه روزی همنشین، جز با من رسوا نبود در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود برق چشمش را، نشان از آتش سودا نبود (آهنگ این شعر از استاد بنان پایین) چته حورا؟ سکوتت داره دیوونه م میکنه؟ حرف بزن و تمومش کن. حالم خوبه هرچی باشه میتونم تحمل کنم. بگو و خلاصم کن. دهنمو لحظه ای باز کردم اما بغضم خفه م کرد. صدای قشنگش قلبمو به تپش انداخته بود. اما مثل این چند روز اشکام توی کاسه ی چشمم پر شد. دستم بطرف لیوان آبمیوه ش رفت و جرعه ای خوردم بلکه بتونم بغضمو بزور همکه شده قورت بدم. بدون برگشتن دوباره صداش اومد که گفت: تورو به جان مادرت قسم حرف بزن و خلاصم کن. تحمل این رفتارهات دیگه برام غیر ممکنه. روی صندلی گوشه اتاق نشستم و خفه شده گفتم: یکی فقط بگه من با کی ازدواج کردم؟ الان تنها میخوام اینو بدونم! آهسته بطرفم چرخید و گفت: یعنی چی حورا؟ چشمامو بستم. نگاه و حرفش نه رنگ تعجب داشت نه بهت! خودش از همچی اطلاع داشت. خودش بود.... خودش بود... با صدای دوباره پرسیدنش چشمامو باز کردم و جواب دادم: تو شغلت چیه؟ من با فهامی آشنا شدم و ازدواج کردم که فروشگاه داشت نه یک.... 👇👇👇👇👇 فهام آروم گفت: خب تو که میدونستی من هنر خوندم و دلم برای هنرپیشگی هنوزم می لرزه. خب ما اونروز که گریم کرده بودیم قرار بود نمایشنامه ای... دستمو بلند کردم و محکم گفتم: من با نمایشنامه ات کاری ندارم که راحتی و هر کاری دلت خواست میتونی انجام بدی. و میدونم همش دروغ محضه. ولی فهام.... من ... مـــــن با یک گدا... گدا ازدواج نکردم. نمیگم دختر پدری ثروتمند بودم که همچی برام مهیا بود نه! اما دختری بودم که برای برداشتن باری از دوش خونواده م آبرومندانه کار کردم و با سربلندی هزینه ی خودمو درآوردم. دستم بطرف اشکام رفت و صورتمو محکم پاک کردم. هقی خفه زدم و ادامه دادم: قبول دارم وقتی با تو ازدواج کردم خرج خودت و خونه ت خیلی زیاد بود. من جهازی نیاورده بودم و تمام مابقی وسایل زندگیت رو خودت خریدی حتی سرویس اتاق خواب رو، منم به عنوان تازه عروس خرج داشتم که بازم همه شو قبول دارم. مامانم بیمارستان بستری شد و بازم آمپولهاش گرون تموم شد که تو و داداشم حتی اجازه ندادید دهنمو باز کنم یا نگران چیزی باشم. میدونم هرجور بوده خودتون پرداخت کردید که