Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

89
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هفتادوپنجم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان دیگه نه فهام توضیحی داد نه من سوالی کردم. حالش اونهمه روبراه نبود بشه توی بیمارستان به صلابه اش کشید. خودشم انگار منتظر بهونه ای بود از زیر توضیح دادن در بره. اما دلم فقط زیر و رو بود بفهمم ماجرای فالگیریش چی بود! دو شبانه روز در سکوت کامل کنارش موندم و مراقب کسی که حتی قیافه ی فهامم نداشت. وقتی مجبور میشدم تنها با کلمه ای کارمو راه مینداختم و باز زبان به کام می کشیدم. فقط میدونم روحم خسته بود و شدیدا در حال کم آوردن. از خستگی جسمی هم درحال موت بودم، اما مجبور بودم. فقط تلفنی با مامانم در ارتباط بودم و همه فکر میکردند دارم بخونه زندگیم میرسم و به محض تموم شدن خودمو به مامانم میرسونم. خیلی دلم میخواست زنگی به داداشم بزنم و بیاد حتی شده برای چند ساعت کنار فهام بمونه که من خودمو بخونه برسونم ساعتی بخوابم. اما شدنی نبود. حتی دلم نمیخواست کسی فهام رو با این ریخت و قیافه ی بدریخت ببینه. گوشیشو هم خاموش کرده بودم که حتی زنگش به گوشم نخوره. فهام مرخص شد و بخونه برگشتیم. تا وارد شد فقط گفت: حورا کمکم کن سرپا دوشی بگیرم. بدنم بشدت خارش داره و اذیتم میکنه. باز هم در سکوتم شونه شو محکم بستم و چسب زدم که آبی بهش نخوره. کمکش کردم خودشو شست و وقتی فهام از زیر جلد گدای فالگیر بیرون اومد تازه فهمیدم چقدر رنجیده دلتنگش بودم. چقدر رنجیده هواشو کرده بودم و چقدر رنجیده دلم برای آغوشش تنگ بود. اما... دلم باهام راهی نبود. وقتی به کمکم لباسهاشو می پوشید رنگ و روش اصلا خوب نبود. گفت: حورا، میدونم نمیتونم از پله ها بالا برم. توی اتاق کوچیک طبقه ی پایین استراحت میکنم که تو هم مجبور نباشی بخاطرم پله هارو هی بالا پایین کنی. نگاهش بصورتم دوخته شده بود اما باز هیچی نگفتم. روی تخت دراز کشید، پتو رو روش مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. وقتی براش چای با خرما بردم و کنارش روی عسلی گذاشتم گفت: حورا... نگاش کردم. زمزمه کرد: واقعا نمیخوای باهام حرف بزنی؟ باور کن این سکوتت هر لحظه داره منو خرد میکنه و می شکنه. سکوتت فقط عذابم میده... نگاهم با رنجشی آشکار توی چشماش نشست. گفتم: فعلا استراحت کن و کمی بخور حالت بهتر بشه بعدا حرف میزنیم. الان حمومم کردی و رنگ و رویی برات نمونده. ممکنه فشارت پایین بیاد. راه افتادم که از پشت سر بیحال گفت: آخه حرفی برای گفتن نیست. باور کن همچی رو گفتم. یه نمایشنامه ی مسخره بود و ماجرای بانک همین. کنار در ایستادم. گفتم: حرف زیاده. من راهنماییت می کنم تو کم کم یادت میاد و در موردش توضیح میدی. از اتاق بیرون اومدم که داشتم خفه میشدم. انقده خشم توی وجودم وول میخورد که داشتم پس میفتادم. اما واقعا رنگ و روش خوب نبود و اگه با حرفام افت فشار پیدا میکرد نمیدونستم دست تنها چیکار باید بکنم. خودمو به آشپزخونه انداختم و دیگه اشکهای بیصدام و هق هقهام قاطی هم شده بود. براش کباب تابه درست کردم که میدونستم دوست داره و الان برای قدرت گرفتن بدنش بهش نیاز داره. توی فکرم باهاش قهر میکردم، آشتی میکردم، دعوا میکردم، سرش داد میزدم، اما بازم بدبختانه دوستش داشتم. وقتی کمکش کردم بلند شد و کنارش نشستم، باز هم نگاهش بصورتم بود. بازوی راستش با هر تکون خوردن بشدت درد میگرفت که خودم باید برای خوردن کمکش میکردم. لقمه ای از کباب براش گرفتم که گفت: چرا گریه کردی تو؟؟ منکه حالم خوبه و تا زخمم جوش بخوره بهتر از اینم میشم! چته تو حورا؟ لقمه رو بدستش دادم و فقط گفتم: بخور صدای زنگ تلفن خونه بلند شد. تا جواب دادم داداشم بود که سلامی داده حالمو پرسید و گفت: معلومه تو کجایی؟ دیگه مامان هم نگرانت شده ها! زنگ زده به من که برو به خواهرت سری بزن ببین چرا نشسته توی خونه ش و بیرونم نمیاد! 👇👇👇👇👇👇👇 باز اشکام جوشید. فقط میدونستم دلم بحدی پر بود که این گریه های الکی کفاف نمیداد. دلم گریه با داد و هوار میخواست. دلم گریه با بیرون ریختن حرفهای توی دلمو میخواست. دلم میخواست فقط بزارم و برممممممم و پشت سرمم نگاه نکنم اما.... اما فهام چی میشد؟ داداشم که متوجه هق هقهام شده بود محکم گفت: حورا چیزی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟ چی شدههههههههه؟ بزور گفتم: چیزی نیست داداش. فهام کمی مریضه که باید کنارش باشم و ازش مراقبت کنم! داداشم بلند گفت: و تو الان بمن میگی؟ چشه چی شده؟ مات مونده بودم الان چی بگم، که داداش شاکی گفت: اون دهنت رو باز نکن ها خــــــــــب! الان میام خونتون. فکر کنم مامان هم بیادها. چون خیلی نگران بود و الانم منتظر جواب منه. چشمام در نهایت درجه باز شده بود. اگه مامان می فهمید فهام گلوله خورده و .... وای خدای من... تا خواستم به داداشم بگم م