Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

97
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_دویست_وپانزدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 افروز خانم گفت: اول بگو خودت سالمِ سالمی؟ اذیتت که نکردند! ما که فقط مردیم از دلشوره! گریه کنان گفتم: بخدا افروز خانم، انقده منصور باهام مهربونه حد نداره. اصلا نگرانم نباشید حتی نوک سوزنی. لطفا به مامان و بابامم بگید حالم خوبه. فقط نمیدونم چرا این اتفاق افتاد. حالا شما بگید خونه‌مون چه خبره؟ افروز خانم گفت: خدارو هزار مرتبه شکر که سالم و سلامتی. باهات حرف که زدم تموم شدم، تند میرم بهشون خبر میدم. دیروز ساعت 8.30 دیدم بابات سر کوچه ایستاده اینور اونورو نگاه میکرد. منم از بازار میومدم. حالشون رو پرسیدم که گفت بنفشه کمی دیر کرده نگرانشیم. تا حالام سابقه نداشته دیر کنه. پیش مامانت رفتم و دیدم مثل اسپند روی آتیش می‌مونه و داره فقط اینور اونور میره. گفتم چادرت رو سرت کن دنبال بنفشه بریم. اینجوری نمیشه بیکار نشست. با هم راه افتادیم و تا خونه‌ی خانم خیاط رفتیم. درشم زدیم ازش سوال کردیم گفت امروز اصلا کلاس خیاطی نیومدی‌! مامانت دیگه خودت حدس بزن چه حالی شد. موقع برگشتن که نمیتونست اصلا قدم از قدم برداره، ماشینی دربست گرفتم زود خونه برگشتیم. بازم دیدیم از تو خبری نیست. بابات اوضاعش خیلی آشفته بود. فقط به مامانت گفت: میترسم کار منصور باشه بنفشه رو برده باشه! دیگه عقلم جایی قد نمیده! آخه دیگه کسی نبود اینهمه خواهان بنفشه باشه و اصرار کنه. مامانت گریان گفت: ولی منصور امکان نداره اینکارو با ما کرده باشه! اون خیلی آقاست و محترم. اگه بدونم اون برده کمی خیالم راحت میشه. ولی مثل اینکه بنفشه خبر داشت میخواد اتفاقی بیفته. سه روز بود شکم درد رو بهونه کرده از خونه بیرون نمیرفت که منِ پا شکسته امروز بزور فرستادمش خیاطی! بازم بچه م نمیخواست بره که...! من گفتم: خبر دارید مدتها قبل منصور سرِ بنفشه، یکی رو تا خورد کتکش زد؟ چشمان مامان و بابات چهارتا شد. گفتم: پس خبر ندارید. نگو بنفشه که از امتحان برمیگشته یکی مزاحمش شده، حالا چه جوریشو نمیدونم. ولی من بخاطر سروصدا سرمو از در بیرون بردم دیدم منصور یکی رو داره به قصد کشت میزنه! خداروشکر دونفر آقا جلو اومدند و جداشون کردند. منصور چنان قسمی برای پسره خورد که اگه توی این کوچه پیداش بشه قلم پاشو خرد میکنه که منم واقعا ترسیدم. ولی احساس کردم با بنفشه هم دعواشون شد. چون بنفشه هم تند و تیز جوابشو میداد. اینم شنیدم گفت اصلا به تو ربطی نداره، من بابامو دارم میتونه کمکم کنه! بابات در حالیکه انگشتاشو به گیجگاهش میفشرد و چشماش پراز اشک بود گفت: خودم کردم که لعنت برخودم باد! 🌸🌸🌸🌸 عزیزان سودی رمان "فقط چشمهایش" تا جایی حساس کم کم در حال اتمام هستش. برای خرید مستقیم رمان با امضای خانم سودی به آیدی زیر که ادمین فروش هستند پیام بدید👇 @Raze_goll @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄