Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

90
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_دویست_هفتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 هق هق کنان و هراسان بازوی یکی که مهربونتر گفته بود اصغر خفه ش کردی رو گرفتم. لرزان و با تته پته گفتم: منو داریدکجا می‌برید؟ توروخــــــداا منو برگردونید! اصلا شما کی هستید و با من چیکار دارید؟ اونیکه جلو کنار راننده نشسته گاهی به عقب برمیگشت و نگام می‌کرد خندان گفت: نترس کوچولوی خوشگل! هیشکی باهات کاری نداره. فقط دوسه روز مهمونمون میشی و ازت پذیرایی میکنیم بعد به خونه تون برت میگردونیم همین! درحالیکه گریه هام شدت گرفته بود بلند گفتم: تورو خدا بزارید برم! منکه با شما کاری ندارم. اصلا شمارو که نمی شناسم! یکدفعه راننده گفت: بچه ها احساس میکنم دو ماشین دنبالمون هستند! ببینید با ما کار دارند یا راه خودشونو میرند؟ مرد جلویی کمی عقب جلو رو نگاه کرده گفت: نترس هیشکی با ما کاری نداره! کسی که از ماجرا خبری نداره! هیشکیم نمیتونه حدس بزنه کار ماست. مارو که توی این منطقه نمی شناختند. تو هم کمی تندتر برو زودتر برسیم ببینیم چیکاره ایم! تا گریان خواستم چیزی بگم مرد کناریم نعره زد: خفه میشی یا خودم خفه ت کنم! که از ترسم لال شدم. مرد مهربون عصبی گفت: ببین اصغر، تو با این چیکار داری اینهمه داد میزنی؟ می‌بینی داره مثل یه پرنده میلرزه کم مونده روحش پرواز کنه! تو هم کاری کن زهره ترک بشه و خونش بیفته گردنمون. چه خبرته داد میزنی! دیگه کسی چیزی نگفت و فقط مرد مهربون گفت: نترس کوچولو، خودم کنارتم و نمیذارم اتفاقی برات بیفته! فقط ساکت باش صدای اینا در نیاد! با اون سرعتی که میرفتند از شهر خارج شدند و جلوی باغی رسیده توقف کردند. منکه دیگه داشتم از حال میرفتم و اصلا کنترلی روی خودم نداشتم. یکیشون در ماشینو باز کرد. پایین رفت و داشت در بزرگ باغ رو باز می‌کرد یدفعه با صدای ترمز ماشینهایی سرمو برگردوندم. گردوخاک به هوا میرفت و منم با چشمان اشکآلود اصلا چیزی نمیدیدم. تند دست بردم و اشکامو پاک کردم. دیدم دو ماشین چنان مارو دوره کردند که قلبم رسما داشت توی دهنم میومد. اشکام نمیذاشتند چیزی رو تشخیص بدم. با دستانی لرزان هی تند تند پاکشون می‌کردم ببینم برای کمکم اومدند یا دوستان این مردای وحشی هستند که اصلا امکان نداشت با این وضعیتم بتونم چیزی رو درست ببینم و تشخیص بدم. از ترسم چشمام سیاهی میرفت و احساس می‌کردم حالم بهم میخوره. فقط شنیدم یکی از پایین داد زد ممد چوبهارو بیار! صدای مشت و لگد و فحش بود بگوشم نشست و اینبار احساس کردم برای کمک بمن اومدند و راست راستکی اشکام خشکید! لحظه ای چنان آرامشی به تنم نشست احساس خلا و سبکی تمام وجودمو پر کرده بود. بازم محکم چشمامو پاک کردم که دیدم تنها و لرزان توی ماشین نشستم و همه‌ی مردها پایین قاطی شدند و عجب بزن بزنیه! اصلا تشخیص نمیدادم کیا هستن دارند کمکم میکنند. ولی اونجوری که بهم ریخته مشت و لگد حواله‌ی هم و فحشهای جد و آبادی نثار همدیگه می‌کردند بهترین فرصت بود فرار کنم! @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄