Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

96
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_شصت_ونهم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان کنار فهام درون ماشین نشسته بودم و راستش حال دلم خیلی خــــــــــوب بود. امروز عصر مامانم وقت دکتر داشت که با هم رفته بودیم. دکتر با معاینه ی مامانم لبخندی زد و گفت: به امیدخدا خوب تونستیم مواظب قلبتون باشیم و انشالله با داروهای جدیدتون برای همیشه راحت خواهید شد. البته زندگی و عمر آدمی دست خداست اما بنظرم بعضی ها واقعا از طرف خدا مامور هستند جان بعضی بنده های خاص خدارو نجات بدهند که شما هم جزو این نورچشمی ها هستید. اگه من دکتر شما هستم میگم قلبتون به همین زودیها درست مثل ساعت کار خواهد کرد. از حرفهای دکتر چیزی نفهمیده بودم که پرسیدم: شرمنده آقای دکتر، منظورتون رو اصلا نفهمیدم. داروهای تازه ای برای مامان نو‌شتید یا... دکتر اجازه نداد ادامه بدم و گفت: تو دخترم مثل قبل فقط مراقب مامانت باش و بقیه کارهارو به ما بسپار. ما هم به امیدخدا تمام تلاشمون رو می کنیم. فهام درون ماشین برگشت و نگاهی بصورتم انداخته گفت: باور کن صورتتم داره از خوشحالی میدرخشه. با لبخندی از عمق روحم نگاهمو به چشماش دوختم و گفتم: اگه بدونی چقدر خوشحالم! حرفهای امروز دکتر چنان امیدی بمن داده که دلم فقط پرواز کردن و بلند خندیدن میخواد. میدونی میخوام چیزی هم بگم. راستش... راستش دلم بشدت بچه هم میخواد. مامانم حالش خوب بشه خودشم کمکم میکنه و نی نی مون رو بزرگش می کنیم که خودشم آرزوی دیدن نوه ی دختریش به دلش نمی مونه. دلم برای بچه ای که صدای ونگ ونگش خونه رو پر کنه یه ذره ست بخدا. اما فهام... فهام که رانندگی میکرد و از حرفام لبخند میزد خلاصه گفت: جانم با این آرزوهای قشنگت... ادامه دادم: اما بعضی حرفهای دکترو نفهمیدم و خودشم زیاد توضیح نداد. ولی خیلی خیلی امیدوار بود! فهام سری به آرامی تکون داد و خندان گفت: الان بشین و حرفهای دکترو سین جیم کن بعد برای خودت نگرانی بتراش باشه؟ کلا جان به جانت کنند دوست داری استرس بکشی! نگاهم همچنان بصورتش دوخته شده بود که ادامه داد: ولی نگران نباش حورا! زندگی و آرامش و رسیدن ما به آرزوهامون همش به آرامش اعصاب تو بستگی داره. پس امیدت بخدا باشه و هرکاری میتونی و از دستت برمیاد برای مامانت بکن. منم که همه رقمه کنارتم و اصلا براتون کم نمیزارم. فهام کمی سکوت کرد و ادامه داد: فقط یه چیزی حورا! دیروز فکر میکردم خونه مون ساختش قدیمیه. یه آپارتمان ساز هم خیلی مشتریه براش که میخوام خونه رو عوض کنم و ... محکم و بدون تامل گفتم: فکرشم نکن. دل و روح من از اولین روز بند اون خونست. من برای خودم خونه ای شبیه به اونجا رو از خدا خواستم که خودشم رسوند. پس دیگه هیچی نمیگیم. فقط کاش مامان راضی میشد خونه شو عوض میکردیم از همین آپارتمانهای سر کوچه مون... فهام زمزمه کرد: تو هم خونه ی مامان رو حرفشم نزن. دل مامان هم بند اونجا و همسایه هاشه و تنها دلخوشیش، که راضی نیستم یه ذره هم فکرشو ناراحت کنیم. مامان برای اینکه اوضاع رو تحمل کنه به این دلخوشیاش خیلی نیاز داره. نگاهمو به روبرو دوختم و جدی گفتم: پس فقط لطف کن و خونه ی عشق منو بیخیال شو. به امیدخدا من باید بچه های خودمو توی اون خونه و حیاطش بزرگ کنم که آرزومه نه توی آپارتمانها که سالهاست تحملش کردم! روزهامون میگذشت. به چشمم می دیدم حال فهام مثل قبل نیست که نیست. اما هر سوالی هم میکردم فهام با خنده میگفت: انقده که فکرت مونده پیش من همچی بنظرت میاد، وگرنه من حالم خوبِ خوبه. 👇👇👇👇👇👇👇👇 ده روزی از ماجرا گذشته بود که اونروز مهری کله پا خودشو خونه ی مامان انداخت و گفت: حورا به دادم برس چنان اسهالی هستم فقط پتروس فداکار با اون انگشت مشهورش میتونه به دادم برسه که دیگه توالت هم جوابگو نیست! فقط میدونم غش کرده بودم. قرصی با لیوان آب بدستش دادم و گفتم: قوی باش دختر، خدا عاشق بچه پرروها و سرتق ها و شیطوناس حتما کمکت میکنه. مامانم هم خندان فنجانی عرق نعنا براش آورد و پرسید: شیطونک حالا چی خوردی به این وضعیت افتادی؟ مهری که صورتش از تلخی عرق نعنا در هم رفته بود گفت: والا یه املت پخته بودم که از بس فلفلش زیاد شده بود بابام با هر لقمه ای که میخورد منو از یه قسمت ارث محروم میکرد. خودمم که الان به این روز افتادم احتمالا مشکل از گوجه هاش بوده! مامان که بلند می خندید گفت: چطور شده زهرا ناهارو به تو سپرده برام جای تعجبه! مهری سری تکون داد و با تاسف گفت: والا این خواستگار خل و چل ما آخرش دست برنداشت و بالاخره جواب مثبت منو گرفت. زهراجوووونی هم امروز یه رزمایش خونه تکونی راه انداخته بود بیایید و ببینید. خونه که سهله حتی حموم رو هم جرم گیر ریخته انگار فامیل دامادِ زپرتی، حموم رو هم م