Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

98
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هفتادم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان داخل تاکسی بودیم مهری عکس شاه داماد رو دوباره نشونم داده در موردش بلغور میکرد که زمزمه کردم: واقعا نمیدونستم اینهمه عاشقشی بخدا. ولی یادت باشه، دختر که زیادی عاشق بشه واقعا بی دفاع میشه ها! مهری با چشم غره ای گفت: من غلط خوردم با کل دانشجوهای دانشگاهم اینهمه عاشقش بشم. یعنی الان قانون اساسی شما می فرماید پسرا عاشق بشن بادفاع میشن و سامانه ی موشکی اس چهارصد نصب میکنن یا آپولو هوا میکنند؟ فقط میدونم داشتم می خندیدم که ادامه داد: والا این پسره ی خل هم زیاد چیزی بارش نیست. نه عشق نه عاشقی، فقط بزاری حرفهای بس فیلسوفانه تحویلت بده همین. نگاه خندانم بصورت مهری شیطون بود و میدونستم کلا سر کارم که گفت: باور کن منم فقط با پسره گفتگویی پیرامون مباحث اجتماعی داشتیم والسلام. در مورد زندگی بعدا هم می تونیم بحث کنیم و دعوا راه بندازیم. بنظرت یه عمر کنار هم میخوایم چیکار کنیم؟ خندان گفتم: حالا بحثتون پیرامون مباحث اجتماعی در چه موردی بود ما هم کمی یاد بگیریم؟ مهری با ابرویی بالا پریده گفت: از کی نخود هر آش شدی تو؟ با دندونایی بیرون گفتم: نه والا فقط میدونم یه وجب روغن روی آشم، اصلا هم به نخود نمیخورم بخدا. همون لحظه راننده ترمز سختی کرد که ما به جلو پرت شدیم. نگاهمون هراسان به پیرمردی باکلاس افتاد که با مزدا تری میخواست دور بزنه و قشنگ خیابون رو بند آورده بود. مهری تند گفت: آقای راننده مبادا سیگنال بزنیا. اونجوریکه من می بینم با اولین سیگنالتون آقاهه چنان خودشو گم میکنه بدتر راه بند میاد که خودتون باید برید ماشین رو جابجا کنید! وای خدای من فقط میدونم همه مون ریسه رفته بودیم و راننده غش غش می خندید. کنار هم پاساژها رو می گشتیم و مهری برای بله برونش لباس و شال پسند میکرد. حالا چیزیم نخریده بودیم و فقط درحال دید زدن بودیم که ببینیم آخرش قرعه به اسم کدام بوتیک میفته. در خیابان جلوی ویترین کفاشی بزرگی ایستاده بودیم و مهری صندل هارو نگاه میکرد و در مورد هرکدام نظری میداد. صدایی بگو‌شم نشست که گفت: هی سلمان خان، دیشب برام تفالی زدی که واقعا بهره شو بردم و سهامم قیمتش سه برابر شد. الانم یه تفال دیگه بزن ببینم کاری که مدنظرمه رو انجام بدم یا نه؟ مردی که کناری نشسته بود و کلاه پت و پهنی هم به سرش داشت کتابی رو باز کرد و با صدای گرفته ای خوند: وقتی که از تاریکی شبهای بی کسی تا باغچه ی روشن خورشید می رسی از دل سلام کن به آیینه به آب به پیچکهای اطلسی برو کاری که مدنظرته رو انجام بده که خدا پشت و پناهته رفیق و موفقیت به دنبالش داری. و جلوی چشممون مردی که سرپا ایستاده بود چهار تراول ۵۰ هزاری از بین پولهاش جدا کرده مقابل فالگیر گذاشت و گفت: سهمت از سهام دیشب هم نوش جانت باشه. تو مطمئنم نمیکردی همچین کاری عمرا انجام میدادم. دست مهری روی بازوم نشست که حواسم جمع شد. گفت: توروخدا ببین! یه شعر و دویست هزارتومن پووووول! شیطونه میگه برم دوره ی فالگیری رو ببینم و منم کنار خیابون پول پارو کنم ها! آهسته و خندان گفتم: دیووونه نشو همش یه جور گدایی محض کنار خیابون هستش. حالا باز توی خونه فالگیری راه بندازی یه چیزی، ولی جان من گدایی تو خیابون نه که حال آدم بهم میخوره! در همون لحظه خانمی از مغازه ای بیرون اومده با عجله گفت: هی سلمان خان، نفست گرم بامراممممممم... چکم پاس شد باور میکنی؟ بخدا از این خبر یهویی دست و بالم یخ زده مرد حسابییییییی... تو دیگه کی هستی! سرمو کمی پایین آوردم بلکه صورت مرد رو ببینم. ولی کلاه بزرگش مانع بود. صدای گرفته ش بگوشم خورد که گفت: یادت باشه در هر شرایطی با خودت تکرار کن خدایی هست مهربانتر از حد تصور. اونوقت می بینی کارهات چقدر راه میفته! و من امروز برات این خدا رو از صمیم قلب صدا کرده بودم. 👇👇👇👇👇👇👇 دست خانمه به جیبش رفت و دسته ای پول مقابل مرد گذاشت گفت: عاشق این مصبت هستم و انرژیهای مثبتی که روانه ی همه میکنی مرد! هرچی گرفتی حلالت باشه و نوش جان خودت و بچه هات! فقط میدونم با چیزایی که شنیده بودم، مات و مبهوت درحال نگاه کردن به این درآمد و شغل کنار خیابانی بودم و راستش دلم میخواست منم تفالی بزنم برای آینده ی نامعلوم خودم و مامانم. ناخواسته قدمی بطرفش برداشتم که مهری بازومو کشید و گفت: به فالگیر پول ندیا همش چرت و پرته دیووونه! بلند گفتم: حالا بیا ببینیم چی میشه. نمیدونم چرا دلم داره منو بطرفش می کشه. منم میخوام یه چیز خوب بشنوم و ازش انرژی بگیرم. خانمه که وارد مغازه میشد و صدامونو شنیده بود بطرفم برگشته گفت: پشیمون نمیشی امتحان کن. و همونجا ایستاد و منتظر شد ببینه چیکار می کنیم. دیگه تا مه