93
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_دویست_ونهم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/228
تا بهشون رسیدیم منصور گفت: بچه ها ممنونم کمکم کردید. ولی الان من جایی رو میخوام بنفشه رو اونجا ببرم و کسی دستش بهمون نرسه. خودشون مجبورم کردند اینکارو بکنم وگرنه من تمام راههارو با احترام به همه رفتم. الان کجارو دارید ما چندروزی اونجا مهمون و موندگار بشیم؟ نمیخوام به باغهای خودمون برم که درجا به مامانم گزارش میدند. میخوام دستش بهمون نرسه!
اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه. تند بطرفش برگشتم. گفتم: منصور منو به خونهمون برسون بعد هرجا خواستی برو خواهش میکنم. من خیلی دیرم شده که مامان بابام نگرانم میشند.
فقط با محبت تمام گفت: تو هم با من میای و دیگه مجبورشون میکنم با ازدواجمون موافقت کنند. یه منصوری به همه نشون بدم حظ کنند!
محکم خودمو کنار کشیدم. جدی گفتم: ولی من با تو نمیام. من از مامانت میترسم و قول میدم اصلا به تو فکر نکنم! تو دنبال زندگی خودت باش و منم دنبال سرنوشت خودم میرم. فکر کنم اینجوری برا هردومون بهتر باشه.
محکم گفت: ببین بنفشه جان، بمن اعتماد کن. من تورو با خودم میبرم. اونموقع مجبوری هم شده مارو به عقد هم درمیارند. فقط به من اعتماد کن و همرام بیا!
چنان با اعتماد بنفس این حرفارو گفت فقط چشم بصورتش دوختم و اصلا نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم. بعداز لحظاتی فکر اشکام سرگرفته آهسته گفتم: ولی منصور، مامان و بابام سکته میکنند که هیچوقت نمیتونم خودمو ببخشم! بذار برم خونهمون ببینیم آخر عاقبت اینکار به کجا میکشه!
پراز محبت تحویلم گرفت. گفت: اصلا نگران نباش. به وسیلهی همین دوستام به بابات اطلاع میدیم نگران تو نباشند! قول میدم بهشون خبر بدم. حالا با من میای؟
گفتم: ولی منصور من نمیتونم آخه...
محکم گفت: آخه نداره با هم میریم و این زندگی رو هرجوری شده میسازیم. بریم؟
هیچی نگفتم و خودمو کنار کشیدم. ولی بشدت اشک میریختم.
منصور پیش دوستاش رفت و باهاشون صحبت کرد. همگی سوار ماشینها شدیم که من کنار منصور نشستم و راه افتادیم. هنوزم سردرگم نمیدونستم چه حالی دارم و چه بلایی میخواد سرم بیاد. هیچی رو احساس نمیکردم و بلاتکلیف ترین آدم روی زمین بودم. نمیدونستم اختیارمو دست منصور بسپارم و باهاش برم، یا به خونهمون برگردم و چشم به در بدوزم بزرگترها چه تصمیمی برامون بگیرند و چه جوری سرنوشتمون رو رقم بزنند!
اصلا نمیتونستم خودمو راضی کنم با خود و خونوادهام اینکارو بکنم. اونا شایستهی اینکارِ من نبودند و نمیخواستم بخاطر من کوچکترین عذابی بکشند. بابام از نبودنم سکته میکرد و مامان هم وااااااااااااااااای هم سکته میکرد هم در اولین فرصتی که دستش بهم میرسید منو میکشت!
وارد شهر که شدیم هراسان و ترسان بطرفش برگشتم. گفتم: منصور خواهش میکنم منو به خونهمون برسون! من نمیتونم و جرات نمیکنم اینجوری پیش تو بیایم و اصلا با تو همراه بشم. یه جوریَم خیلی میترسم! نمیخوام اینجوری مامان بابامو اذیت و سرافکنده شون کنم! خب اگه قسمت ما هم برا همدیگه باشه و قرار باشه تقدیرمون یه عمر زندگی کنار هم باشه، خدا خودش چاره سازه و حتما کمکمون میکنه. ولی اینجوری با زور کاری پیش نمیره!
@FATEME_SOODY
🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄
هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄