Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

89
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هفتادویکم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان مهری نیشش بیرون بود که راه افتادیم اما من حالی داشتم انگار در حال پرواز کردن بودم. اصلا میتونستم بگم انگار یه جورایی خیالم از آینده م راحت راحت شده بود. انگار این مرد سیه چرده از طرف خدا برام حرف زده بود. مهری رو بمن غرید: میگم آخه مرگ مغزی، حیف اونهمه پول نبود حرومش کردی؟ مثلا مردک گرد و گومبول بهت چی گفت که اینهمه چشمات و صورتت می درخشه. خب اون پولارو بمن داده بودی یکساعت برات چنان آینده ی قشنگی ترسیم میکردم حظ کنی خرررررره! والا بعضی وقت‌ها یه خریت‌هایی می بینم که اگه خر ببینه میگه اختیار دارید قربان، شما کجا ما کجا! تورو نمیگما شکرخدا زندگیت قشنگ روبراهه. ولی فقط اینو میدونم قشنگترین قسمت زندگی اونجاهایی بود که قسمت ما نبود و نیست. یعنی کلا نیستا انگاری ملخ تخمش رو خورده! خوشحال جواب دادم: مهری اون مرد حرفهایی زد که خودم در حسرت شنیدنش بودم. اینو برای همیشه یادت باشه این دنیا بدون حضور کسانی که دوستشون داریم، آش دهان‌سوزی نخواهد بود باور کن. و مامان منم در آینده م بود که همین برام کافیه. مهری خندان گفت: پس فکر و خیال سلامتی مامانته که داره پدرتو درمیاره. الان افتاد برام! خندان گفتم: باور کن از کنار پدرم یه ناپدری هم درآورده که خبر نداری. فقط دعای خیرتون پشت سر مامانم باشه و یادتون نره. مهری سری تکون داده گفت: چشم حتما دعا می کنم انشالا لایق باشم. فقط اگه عوض اون گرد و گومبول پولهارو بمن میدادی یک هفته فیکس براتون دعا میکردم و برات مدینه فاضله ترسیم میکردم. خندان گفتم: دیووونه هیچوقت افراد تپل و چاق رو مسخره نکن چون آهشون گیراتر از بقیه س. مهری که داشت متعجب نگام میکرد ادامه دادم: والا حجم ریه شون بزرگتره عمیق تر آه می کشن و بیشتر پاگیرت میشه ها. خلاصه اونروز با دلخوشی فراوان و شادی زیاد من و مهری تمام شد و دو روز بعد بله برون مهری هم انجام شد که مامان هم دعوت بود. بنا به گزارش مامان انگار همونشب بنا به خواهش خانواده ی داماد صیغه ی محرمیتی هم بین عروس و داماد خوانده شده بود که عقد مفصل برای روزهای آتی موکول شده بود تا همه بدون عجله و با خیال راحت مراسمی مفصــــــــل و در خور شٵن دلبندانشون راه بیندازند. روزهامون کنار مامان و با دلخوشی ها و نگرانیهامون میگذشت. اونروز صبح تلفنی با مامانم حرف زده بودم و حالش شکرخدا واقعا خوب بود. خیالم که راحت شد قرار شد یکی دو ساعت دیرتر پیش مامان برم و کمی به کارهای خونه برسم. تازه از گردگیری و کارهای آشپزخونه تموم شده بودم و نوبت جارو بود که موبایلم زنگ زد. چشمم به اسم فهام افتاد. تا جواب دادم صدایی ناشناس سلامی داده گفت: خانم صاحب این شماره رو می شناسید؟ خیلی متعجب گفتم: فهام؟ یعنی چی؟ صدا دوباره پرسید: خانم این شماره متعلق به چه کسی هستش، می شناسید؟ بلند و متعجب گفتم: آقا یعنی چی؟ شماره همسرمه گوشیش دست شما چیکار میکنه؟ جواب داد: خانم همسرتون انگار کمی ناراحتی دا‌شته که به بیمارستان اعزام شده. لطفا هر چه سریعتر خودتونو به بیمارستان برسونید. فقط میدونم دیوانه وار در حال آماده شدن بودم و اصلا نمی فهمیدم چیکار دارم میکنم. وقتی جلوی ایستگاه پرستاری رسیدم و با عجله اسم فهام رو گفتم، پرستاری نگاهی به دفترش کرد و بعد نگاه متعجبی بهم انداخته شروع به سوال جواب با تلفن کرد و گفت: خانم لطفا کمی صبر کنید الان ماموری به دیدنتون میاد و جوابتون رو میده. انگار مغزم کپ کرده بود و چیزی نمی فهمیدم. گفتم: خانم من با مامور شما کاری ندارم. از بیمارستان زنگ زدند انگار حال شوهرم خوب نبوده و اینجا آوردنش همین... 👇👇👇👇👇 صدایی از پشت سرم گفت: خانم زند؟ تند بطرف عقب برگشتم و از دیدن ماموری با یونیفرم رسمی که بی سیمی هم در دست داشت ماتم برد. دهنم خشک خشک بود و زبونم دیگه قادر به چرخش بود. مامور انگار متوجه حال بدم شده بود که اشاره ای به پرستارها کرده گفت: لیوانی آب زحمتشو می کشید، انگار حالشون خوب نیست. لیوان آبی به دستم داده شد و بزور دهنمو باهاش خیس کردم. مامور گفت: لطفا همراه من تشریف بیارید. فقط گفتم: آخه چی شده؟ ولی پاهامو بزور دنبال مامور همراه خودم می کشیدم و سعی میکردم ازش عقب نمونم. بعداز چند قدم مامور گفت: شوهرتون چیکاره ست خانم؟ تند گفتم: نمایندگی لوازم یدکی ماشین داره. نگاه متعجب مامور بطرفم برگشت که گفتم: آخرش میگید چی شده یا نه؟ مامور ابرویی بالا انداخته گفت: امروز بانکی مورد حمله ی مسلحانه قرار گرفته و وقتی سارقین در حال فرار بودند، همسر شما که بیرون بانک بود برای کمک به مامورین و دستگیری سارقین خودشونو جلو میندازند که تیری بهشون میخوره و زخمی میش