Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

92
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هفتادودوم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان کلا عین گیج زده ها بودم. از بس جلوی اتاق عمل گریه کرده بودم چشمام داشت بیرون میومد ولی... یعنی همش برای یه فرد غریبه بود؟ اصلا کی میتونست باور کنه؟ حسی از خشم درونم چرخید! پس چرا برای یه غریبه به من زنگ زده بودند؟ پتوی مرد روش کشیده شد و ماسک اکسیژن همچنان بصورتش و سرم هم به دستش بود. خودشم که بیهوش بود. پرستاری رو بمن گفت: فعلا که بیهوش هستند اگه نیاز بود زنگ بالای سرشون رو بصدا در بیارید. اما سری میزنم. نگاهم دوباره روی مرد نشست. موهای جوگندمی، دور چشماش چروکیده با ابروهایی جو گندمی و رنگی بشدت گندمگون. تند رو به مامور گفتم: ولی من این آقارو اصلا نمی شناسم! فکر میکنم اشتباهی بمن زنگ زدید و اینهمه ... مامور که ابروهاش بالا رفته بود گفت: یعنی چی خانوم؟ مگه با موبایل همسرتون به شما زنگ نزدیم؟ مگه خودتون نگفتید همسرتون هستند؟ جواب دادم: بله شماره برای همسرم بود ولی بازم میگم ایشون رو اصلا نمی شناسم. اجازه بدید به فروشگاه همسرم زنگ بزنم که صدرصد الان اونجا هستند و خودشون میتونن توضیح بدن. در جا گوشیمو درآوردم و شماره ی فروشگاه رو گرفتم. اما هیچکس جواب نداد که نداد. نگاهم به صفحه ی گوشیم دوخته شده بود... دوباره زنگ زدم، بازم هیچی... دیگه بلد نبودم چیکار کنم و به کجا زنگ بزنم. مامور که چشمش بمن بود و انگار گیج شدنمو دیده بود دستی به جیبش برد و موبایلی رو جلوی صورتم گرفت. گفت: این گوشی برای همسرتونه یا نه؟ بدون دست زدن نگاهی به گوشی انداختم و .... لبام جمع شد. گفتم: بله گوشی همسرمه ولی آخه..... دست این آقا.... یعنی ایشون گوشی همسرمو دزدیدن؟ مرد زخمی زاری زد و تکونی آرام خورده دستش از زیر پتو بیرون اومد. نگاهم به دستش نشست. چیزی توی مغزم پیچید اما نفهمیدم چی بود. گفتم: جناب، من الان سری به فروشگاه همسرم میزنم و هرطور شده پیداش می کنم میارم اینجا. باید بفهمم ماجرای این گوشی چیه! و بدون ایستادن راه افتادم. در سالن بیمارستان بودم که گوشیم زنگ زد. نگاهم به اسم مامان افتاد و تازه یادم افتاد یه امروز رو چقدر فراموشش کرده بودم. تند و نگران جواب دادم که مامان با صدای آرام و سرشار از حال بهترش گفت: حورا تو کجا موندی مامان؟ نگرانت شدم گفتم زنگ بزنم ببینم کجایی! نگاهم به روبروم دوخته شده بود. مثل همیشه چیزی بهش نمیگفتم. آهسته گفتم: مامان شرمنده کارهام خیلی طول کشید که بازم کمی ازشون مونده. حالت خوبه که خیالم ازت راحت باشه؟ مامان جواب داد: اصلا نگران من نباش. اتفاقا خاله ت هم اومده و امشب کنارم می مونه. تو راحت به کارات برس و هرزمان تونستی بیا. نفسی بیرون دادم و فقط فکر کردم: خدا خاله مو برامون حفظ کنه که در این وقت تنگ به دادم رسیده بود. با مامان خداحافظی کردم و دوباره راه افتادم. بازم زنگی به فروشگاه زدم که باز بی پاسخ. اما چیزی توی مغزم می کوبید. انگار میخواست چیزی رو به یادش بیاره اما خسته تر و پریشون تر از اونی بود که زود لود کنه. جلوی در بیمارستان که رسیدم ایستادم. مرد روی تخت تمام قد با پتویی که روش انداخته بودند جلوی چشمم اومد. حالا تکونی خورده دستش بیرون اومده بود. دستش همرنگ صورتش و حدودا قهوه ای کمرنگ بود. اما.... اما چیزی بود منو اذیت میکرد. انگار چیزی برام آشنا بود. به مغزم فشار آوردم و لحظه ای چشمام باز شد. زخم روی دستش... زخمش خیلی برام آشنا بود خیلییییی. صورتم بطرف ساختمان بیمارستان چرخید. چقدر زخم شبیه زخم دست فهام بود. دو روز قبل وقتی فهام از آبچکان لیوانی رو برمیداشت، لیوان به گوشه فلزی آبچکان خورده شکسته بود که تکه ای از شکسته ی لیوان روی دست فهام افتاده برشی طولی ایجاد کرده بود. با باند و چسب خونش بند اومد اما جای زخمِ سربسته هنوز مدتها کار داشت. 👇👇👇👇👇👇 ضربان قلبم رفته رفته بالا میرفت و دلم میخواست چیزی رو که داشتم کشف میکردم هرگز درست از آب در نمیومد. نفسهای سنگینم به سختی بیرون میومدند و من در این لحظه چقدر بلاتکلیف بودم. باید برمی گشتم و تکلیفمو مشخص میکردم. باید راست و دروغ حسمو می فهمیدم. حسم چیزی می گفت که خودم با تمام وجودم آرزو میکردم اشتباه شده باشه. از در اتاق که وارد شدم مامور روی صندلی کنار تخت نشسته بود و گوشیش دستش بود. با دیدنم نگاهش رسما متعجب شد و بلند شده گفت: نرفتید؟ آب دهنمو بزور قورت دادم و سری تکون دادم. بطرف مرد رفتم و کنارش ایستادم. گوشه ی پتو رو گرفتم و آرام کنار کشیدم. پشتم به مامور بود و اصلا نمیدونستم داره چیکار میکنه، اما صدرصد داشت به کارهای یک زن دیوانه نگاه میکرد. دست مرد بیرون اومد. نگاهم روی زخم نشست. چشمامو بستم.... خودش بود. نگاه