Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

90
م روی دستهای مرد چرخی زد. قهوه ای بود و کمی چروکیده. اما... عینا... شبیه دست فهام بود. نگاهم بصورت مرد نشست. ماسک اکسیژن اجازه نمیداد چیز زیادی دیده بشه و هیچ جاش شبیه فهام نبود. اما ابروهاش... رنگش نه ولی ابروهای خود فهام بود... چشمامو بستم. چیکار کرده بود فهام؟ برای چی؟ برای کی؟ امروز با این وضعیت کنار بانک چیکار دا‌شت؟ مامور کنار سر فهام ایستاده گفت: خانم اتفاقی افتاده؟ چشمام پر از اشک بود. دستم بطرف ماسک روی صورت مرد رفت اما... تند عقب کشیدم. نه جراتش رو نداشتم. نگاهمو بطرفش چرخوندم و بزور گفتم: نه هیچی... فقط میشه ماسک رو بلند کنید صورتش رو ببینم؟ مامور چنان نگام میکرد انگار با یه زنجیری طرف بود. اما نمیدونست آخرین نفسهامه که دارم می کشم. دستش بطرف ماسک رفت و ماسک کامل بالا اومد. لحظه ای حس کردم مرد برام خیلی آشناست. من جایی این مرد رو دیده بودم... از نزدیک هم دیده بودم... کل قیافه یادم بود اما نه جز به جز... گر گرفته چشمم به دماغ و لبهاش دوخته شد که با تمام چین و چروکهاشون.... خودش بود... فقط خودش بود... 🌸🌸دعا کنید رمان فردا رو بتونم برسونم. کارم کمی زیاده که دستم به دعاست شرمنده تون نشم💙💙 سلام ای عشق دیروزی،منم آن رفته از یادی که روزی چشمهایم را،به دنیایی نمیدادی سلام ای رفته از دستی،که میدانم نمی آیی و میدانم برای من،امیدی رفته بر بادی به خاطر داریَم آیا؟!به خاطر دارمت آری! سلام ای باور پاکی،که از چشمم نیفتادی اسیر عشق من بودی،زمانی...لحظه ای...روزی رهایت کردم و گفتم:پرستویم تو آزادی! نوشتی:بی تو میمیرم،خرابت میشوم عمری کنون فردای دیروز است،ببین حالا چه آبادی!! سکوتم را نکن باور،خودت هم خوب میدانی که در اشعار من چیزی،شبیهِ داد و فریادی حقیقت زهر تلخی بود،که آگاهانه نوشیدم از این هم تلخ تر باشی،همان شیرینِ فرهادی https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMqZtGCzD2CV4w 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: نشر رمانهای کانال با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند.🔥🔥🔥