Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

105
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_دویست_ویازدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 چند روز مراقبتِ دورادور که امروز این اتفاق افتاد. اصلا نفهمیدیم از کجا یهو پیدا شدند و تا ما بجنبیم تورو دزدیدند که نتونستیم توی همون خیابون تورو از دستشون بگیریم. دستامو محکم بهم گرفتم و سعی کردم لرزشمو کنترل کنم که زمزمه کردم: خب بهم خبر میدادی بیرون نمیومدم! منصور گفت: تو خونه میخواستی بگی چرا بیرون نمیای؟ چرا خیاطی نمیری؟ دیدم کمی هم نه، اوضاع خیلی برات بغرنج میشه. با شکایت کردن باباتم آبروی همه‌مون میرفت. فقط باید خودم کاری می‌کردم. دست انداختم و گریان بازوشو محکم گرفتم. گفتم: ببین منصور، مامانت امکان نداره بذاره آب خوش از گلومون پایین بره و این زندگی شروع بشه که حالا بتونیم سرِ سلامت به گور ببریم. بذار من برم خونه‌مون که... محکم گفت: تو با من میای تموم. من باهات ازدواج میکنم و مامان هم بالاخره تورو قبول میکنه! دیگه لطف کن اینهمه گریه نکن. ما این زندگی رو شروع میکنیم حرف و تصمیم دیگه ای هم لازم نداریم. دیگه چیزی نگفتم و صورتمو به شیشه تکیه داده بدتر اشک ریختم. منصور گفت: یکی از دوستام رو فرستادم توسط همسایه تون به بابا مامانت خبر بده تو پیش منی و اصلا نگرانت نباشند. امیدوارم بابات انقده به من اعتماد داشته باشه الم شنگه راه نندازه! دلم داشت چنان ضعف میرفت کم مونده بود از حال برم! امشب مامان بابام چه وضعی داشتند خدا میدونست. سمت غربی همدان نزدیکی شهر که حدودا به خونه ها چسبیده بود، کنار جاده به باغی رسیدیم. خونه ای بزرگ توش ساخته بودند. دوست منصور داخل شد و راهنماییمون کرد. درِ ساختمون رو هم برامون باز کرده تحویل ما داد. وقتی نگاهش روی رنگ و روی زرد ، چشمان سرخ و بدن بیحالم که بزور منو میکشید افتاد گفت: آبجی، بهت اطمینان میدم پسری مثل منصور رو هیچوقت نمیتونی پیدا کنی! بهش اعتماد کن که خیلی هواتو داره! الان چندروزه علاوه براینکه خودش توی خیابونا خسته شده، پدر مارو هم درآورده که شما رو سلامت از دست اون اراذل نجات بده! پس ببینید ارج و قربتون چقدره! منصور خندید. گفت: ناصرجان اینهمه دلسوزی هم لازم نداری! انشاا... توی عروسیت جبران میکنم. هردو خندیدند که من حالشو نداشتم لبامو تکون بدم چه برسه به خندیدن! دوست منصور گفت: با اجازه تون من میرم نگران هیچیم نباشید. توی خونه باغ همچی مهیاست. هرچی هم لازم داشتید از سرایدار و خانمش بخواید و تعارف هم نداشته باشید. منم بهشون می‌سپرم. شبتون بخیر. وقتی در پشت سرش بسته شد، صورتمو برگردوندم. چشمم به منصور افتاد که تنهایی روبروی هم ایستاده بودیم. ایندفعه با صدای بلند و هق هق، اشکام سرازیر شد و لحظه ای بعد با مهربانی.......... ! @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄