Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

102
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هفتادوسوم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان مامور ماسک رو روی صورت مرد گذاشت و متعجب پرسید: شناختید خانم؟ همسرتون بود؟ بیحال و سیر از تمام دنیا، بدون اینکه جوابی بدم دستم بطرف یقه ی پیراهن مرد مجروح رفت. آرام کنارش زدم. خال درشتی درست همون جای همیشگی بود. چشمامو بستم. بازم خودش بود ..... تا همین لحظه فقط امیدوار بودم دونه دونه حدسهام غلط باشه و این آدم فهام من نباشه. ولی اشتباه نبود که نبود. اما آخه چرا با این وضعیت.... چرا گریم کرده و با این قیافه... اشکام سرازیر شد. سری تکون دادم و فقط بزور گفتم: همسرمه. قدرتی به پاهام دادم و کناری کشیدم. روی صندلی افتادم و سرم عقب رفت. حتی جایی نبود سرمو بزارم. دستم روی صورتم نشست بلکه اشکام پنهون بمونه. نمیدونستم به کدام دردم بسوزم و اشک بریزم. گلوله خوردن و زخمی شدن فهام، یا برای قیافه ای که ساخته بود و بیشتر شبیه گداها بود. گدا... گدا... گــــــــــدا... یعنی باورم میشد؟ به والله نه... نه... صدای سلامی برخاست. بزور چشمامو باز کردم که مردی با دفتر دستک وارد شده بود. با مامور احوالپرسی کرد و حال مجروح رو پرسید که نگاهی هم بمن کرد. مامور منو نشون داده گفت: خانم همسر مجروحمون هستند. خود مجروح هم تازه از اتاق عمل بیرون اومده و هنوز بیهوشه. تازه وارد گفت: بنده هم مامور بانک هستم و اومدم برای سرکشی و تهیه ی گزارش. این آقا کمک کردند و سارقین دستگیر شدند که متاسفانه اینکار باعث مجروح شدن خودشون شد. الان بانک تمام هزینه ی بیمارستان و عمل جراحی رو پرداخت میکنه که لااقل به این طریق از ایشون حمایت و تشکری کرده باشیم. اگه ایشون نبودند کلی پول از بانک سرقت شده بود و خدا میدونه اصلا میشد دوباره بدستشون آورد یا نه. سوالاتم داشت داغونم میکرد و کسی رو میخواستم فقط بهم جواب بده. اما فعلا هیچی. صدای آقایون توی گوشم بود اما چیزی نمی فهمیدم. اتاق که خلوت شد فقط شنیدم مامور رو بمن گفت: خانم فقط یه سوال دارم از شما، چرا شما شوهرتونو نشناختید؟ مگه همچین چیزی امکان داره آخه؟ لحظه ای حواسمو جمع کردم. باید جوابی میدادم که مورد قبول باشه. نفسی بیرون دادم و زمزمه کردم: شوهرم هنرمنده و الانم گریم کرده. برای همونه نشناختم. زخم دستش رو نمی دیدم عمرا اگه میتونستم شناساییش کنم. مامور سری تکون داده گفت: آهان پس الان با یه هنرمند طرفیم. انشالا حالشون زودتر خوب بشه و سرِ کار و زندگیشون برگردند. اگه شما حتما اینجا هستید من سری به پاسگاه بزنم و گزارشهامو رد کنم. بعدا میام سری میزنم. آهسته سرمو تکون دادم که مامور هم تشکری کرده از اتاق خارج شد. نگاهم بصورت مثلا فهام دوخته شد. حالم چقدر بد بود رو نمیدونم. فقط میدونم سر درد و کلافگی و هزاران سوال بی جواب داشت انرژیهای نداشته مو تخلیه میکرد و انگار در حال جان کندن بودم. اشکام دوباره راه گرفته بود و چقدر سوزش دلم شدید بود. من همسر این مجروحِ روی تخت بودم اما هیچ اطلاعی از کارهاش نداشتم هیچ اطلاعییییییی. گوشیم زنگ زد. بی حس نگاهم روی اسم نشست. مهری بود. آرام سلام دادم که گفت: کس نبود که فال قهوه‌ی مرا بگیرد و نداند که تو محبوبِ منی...! کس نبود که در دستم کف‌بینی کند و حروف چهارگانه‌ی نامت را کشف نکند! کجایی تو امروز آخه خواهری من که باز قرارگاهت رو اهدا کردی به خاله ت! مگه قرار نبود بشینیم با توری ها ۲۰۰ تا پاپیون برای جشن عقدم درست کنیم و فکرمون از اونام راحت بشه؟ شعری که خونده بود کلمه فال... فال... فالش توی مغزم می چرخید اما چراشو نمی فهمیدم. مهری بلندتر گفت: حــــــــــورا، الوووووو، اصلا شنیدی چی گفتم؟ 👇👇👇👇👇👇 جواب دادم: مهری ببخشید کمی سرم شلوغه انگار نمیتونم چند روزی بیام خونه مامان. ولی تا اومدم حتما کارهاتو روبراه میکنیم نگران نباش. مهری تند گفت: چیزی شده؟ مگه میشه و امکان داره تو جوجه ناز و کشمش مامانت، خونه ی مامانت نباشی؟ باز نگاهم روی صورت فهام چرخید. آبروداری های کل دنیا فقط از آن من بود و بس. به کی میتونستم بگم الان در چه وضعیتی هستم در حالیکه اصلا نمیدونستم چی به چیه!! اگه فهام گریم نداشت یه چیزی، ولی ... آروم گفتم: نمیدونم فهام چی خورده بشدت مسموم شده که باید مواظبش باشم. به خاله زنگ میزنم و میگم بازم چند روز کنار مامان باشه ببینم چیکار باید بکنم. فقط مامان چیزی نفهمه ها مهری، جونشون به هم بسته ست. مهری خدا بده شانسی گفت و بعد از کمی تجویزهای گوناگون خداحافظی کرد. بلند شدم و پایین تخت فهام ایستادم. دل توی دلم نبود راستش با این قیافه ش حوصله شو نداشتم بطرفش برم. اما.... لحظه ای نگاهم از چانه اش چرخید و بالاتر رفت. چقدر آشنا بوووووود... من کجا... لحظه ای کلاهی