Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

85
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_دویست_ودوازدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 منصور چیزی نمیگفت و فقط حواسش بمن و مهربونیاش بود. بعداز اینکه کلی گریه کردم آروم و غمگین گفت: خودشون مجبورمون کردند وگرنه منکه تمام راهارو رفتم و نذاشتم جای گله شکایتی باقی بمونه. تو هم عزیزدلم، کمتر گریه کن ببینیم آخرعاقبتمون به کجا میرسه! منو بطرف مبل برد که نشستم و خودشم کنارم نشست. با لبخندی حزین صورتمو بطرف خودش برگردوند. دستمالی از جیبش بیرون آورد تمام صورتمو با مهرو محبت پاک کرد. حالا با خنده دماغمم گرفت بتونم نفس بکشم و خودمم بیحال خندیدم. نگاهشو به صورتم دوخت و ذره ذره‌ی صورتمو با جانِ دلش کاوید. نگاهش میزان عشقش رو داد میزد و نیازی بحرف نبود. منهم که بدون استثنا چشمه هام می‌جوشید. هرلحظه از محبت منصور سیراب میشدم و دیگه بلد نبودم چیکار کنم و چی بگم. فقط میدونستم سردرگم ترین آدم روی زمینم. به منصور اعتماد داشتم و میدونستم کنارش خوشبخت میشم. ولی اصلا نمیخواستم زندگیمو اینجوری شروع کنم. پس آرزوهایی که داشتم چی میشد؟ دلم میخواست با لباس عروس و چادرگلدار سفید که به زور از زیر چادر جلوی پامو می‌دیدم از خونه‌ی پدری بیرون بیام. بابامم زیر بازومو گرفته با صلوات و دعای خیر راهی خونه‌ی عشقم بشم. نه اینکه اینجوری با پسر مردم سربرداشته فرار کنم و اینهمه پریشون و هراسان باشم! اصلا باور نمی‌کردم این من بودم اینکارو کردم و الان... خدای من چیکار کرده بودم! آروم گفتم: منصور میشه منو برگردونی هنوزم دیر نشده! خب مامانم کمی دعوا و اذیتم میکنه که بابام نمیذاره. ولی بعداز دوسه روز همچی تموم میشه و... جدی گفت: اصلا امکان نداره بذارم بری! الانم دیگه همسایه تون حتما به خونواده ت خبر داده و اونام ماجرا رو میدونند. برگردی خونه تون بیشتر آبروریزیه تا چیزی دیگه! فکر میکنند دو ساعت تورو بردند و پیش خودشون نگهت داشتند، بعد رهات کردندکه اوضاع بدتر میشه! ما زندگیمون رو با هم شروع میکنیم. هرکی خواست خوشش بیاد هرکی خواست بدش بیاد! البته زیاد از طرف بابات نگرانی ندارم چون قبولم داره و فقط ملاحظه‌ی مامانمو می‌کرد. مصیبت بزرگ مامان منه که انشاا... اونم باهامون راه میاد. یعنی مجبوره که راه بیاد چون من ازت دست برنمیدارم! آهسته دماغمو بالا کشیدم و گفتم: اَه دیوووووووونه، تو هم اومدی از یه تحفه چسبیدی که هیشکی بجز خودت قبولش نمیکنه و تا آخر عمرم وبال گردنت میشم! خندان صورتمو بالا آورد و حسی قشنگ روی گونه‌ام نشست. گفت: خبر نداری تویِ وبال چه تحفه ای برام هستی بنفشه! اصلا باید از چشم من خودتو ببینی نه کس دیگه! انقده میخوامت حاضرم تمام عمرمو فقط برای یه روز با خیال راحت داشتنت بدم. @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄