Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

85
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هفتادوچهارم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان دستهایی زیر بازوهامو گرفتند و بلندم کردند. روی صندلی نشستم و سوزش چند سیلی رو حس کردم که درجا چشمام باز شد. دو پرستار کنارم بودند که یکیش گفت: خانم حال شوهرتون که خوبه و دیگه کم کم باید بهوش بیاد. چرا اینهمه خودتونو اذیت می کنید. اتفاقیه که افتاده خداروشکر بخیر گذشته؟ والا اتفاقی برای زنها بیفته این شوهرا اصلا ککشونم نمیگزه حالا شما هی خودتونو بکشید! نگاهم از وسط پرستارها به فهام افتاد که انگار چشماش باز شده بود. نالیدم: مثل اینکه بهوش اومد. پرستارها بطرف فهام برگشتند که یکیشون گفت: دیدید خانم، اینم از شوهرتون. الان دیگه ازش مراقبت کنید تا دلتون آروم بگیره. فقط هیچی بهش نمیدید بخوره حتی یه قطره آب که حالت تهوع میاره براش. کنار فهام ایستادم. چشماش کمی باز بود. راستشو بگم قلب حورا انگار دو تیکه شده بود. یه دلم میخواست همینجا همین مرد گداصفت که هیچیِ من نبود رو رها کنم و دنبال کار و زندگی خودم برم. بمن که اصلا ربطی نداشت چیکار کرده یا از این به بعد میخواد چیکار کنه. اما یه دلمم میخواست بمونم و به فهامم کمک کنم. فهام من درون این پوسته و زخمی بود و الان به بودنم نیاز داشت. اما بازم دلم میسوخت و میسوخت. حسی از قهر داشتم و حوصله شو نداشتم حتی حالشو بپرسم. دستی به اشکام کشیدم و فقط نگاش کردم. دستش بطرف شانه ی عمل کرده ش رفت و آخی از ته دل کشید. با زاری نگاهش بالا اومد و چشماش روی من نشست. بزور گفت: چی شده؟ شونه م چرا میسوزه؟ هقی کردم و گفتم: زخمی شدی جراحیت کردن. چشماش بسته شد و آروم گفت: فقط داره میسوزه... میسوزه... اصلا بلد نبودم چیکار کنم. دلم دعوا و داد و هوار و سوال جواب میخواست. اما نه وقتش بود نه دلشو داشتم چیزی بپرسم. فقط جوری خاص از دستش رنجیده بودم. انگاری فهام مثل قطره ی اشکی از چشمم افتاده بود. پرستاری وارد اتاق شد و آمپولی داخل سرم تزریق کرد. از فهام سوال جوابی هم کرد و خارج شد. فهام زمزمه کرد: حورا تشنمه. بیصدا دستمالی برداشتم و خیس کرده روی لباش گذاشتم. نگاهش بصورتم بود و اصلا به چشماش نگاه نمیکردم. تکلیفم چی بود رو نمی فهمیدم. فهام که چشمش بمن بود انگار کمی حواسش جمع شده بود. بشدت بیحال گفت: چه اتفاقی برام افتاده؟ چرا باید من زخمی بشم؟ هیچی یادم نمیاد؟ خشمی که درونم می چرخید رو قورت دادم و جواب دادم: منم نمیدونم. فقط میگن مقابل بانک جلوی سارقین رو گرفتی و خودتم گلوله خوردی همین چشمان بیحس و حال فهام باز شد و همونجوری بمن زل زده بود. انگار تمام اتفاقات داشت یادش میومد. چشماش به سنگینی باز و بسته شد و آرام دستش بطرف صورتش رفت. فقط وای خسته ای از دهنش بیرون اومد و دوباره چشماش بسته شد. تازه گریمش یادش افتاده بود. مدتی گذشت و هیچ صدایی ازش در نیومد. عقب کشیدم و روی صندلی نشستم. هرزمان می تونست توضیح میداد. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم چون همه ی حرفها پیش خودش بود. مدتی که گذشت انگار خواب رفته بود و چشماش بسته بود. فکر کنم یکساعتی گذشت. دوباره آخی کشیده دستش باز روی شانه اش نشست. زبونش روی لبهای خشکش چرخید و چشمان بازش گشتی توی اتاق زده روی من ایستاد. نگام کرد و نگام کرد. مثل اینکه تمام ماجراهارو کنار هم قرار میداد. بعد با تن صدایی خیلی آروم گفت: چطور منو اینجا پیدا کردی؟ اصلا منو از کجا شناختی؟ همیشه فکر میکردم در گریم کردن خیلی ماهرم که... 👇👇👇👇 لبخندی تمسخرگونه روی لبام نشست و گفتم: اتفاقا اصلا هم نشناخته بودمت و داشتم به دنبال فهام میرفتم ببینم چه بلایی سر گوشیش اومده که باید دست یه گــــــــــدا باشه و با موبایلت به منم زنگ بزنند. ولی دم در بیمارستان یاد زخم روی دستت افتادم و هنوزم تکون خوردنم رو فراموش نکردم. دوباره برگشتم و دیدم بلــــــــــه خودتی. بازم میتونی بخودت افتخار کنی که کارت حرف نداره. نگاهش بصورتم دوخته شده بود که گفت: اینجوری باهام حرف نزن حورا! ما برای یه نمایشنامه داشتیم آماده میشدیم که من عجله ای رفتم پولی توی بانک واریز کنم و اون اتفاق افتاد. نزدیک بانک بودم دیدم سارقین ازش بیرون دویدند. فقط لحظه ای رو دیدم بطرف یکیشون هجوم بردم که کیف بزرگی رو روی زمین می کشید. دوستشم به کمکش اومد و قاطی شدیم. دو نفر رهگذر هم به کمکم اومدند. همچی محو یادمه که گلاویز شده بودیم و من یکی از سارقین رو از گردنش گرفته بودم. بعد صدای گلوله هایی بلند شد و دیگه چیزی نفهمیدم. مثلا سعی کردم صدا و حسم معمولی باشه اما امکان نداشت. خشم در تمام وجودم می چرخید. با بغض گفتم: چشممم نه باهاتون بدجور حرف میزنم، نه با بانک و اتفاقهاش کاری دارم! اما من اونهمه غریبه بودم که خبری از این ن