Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

98
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_دویست_وسیزدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 نفس عمیقی کشیدم و پاهامو بالا آورده توی شکمم جمع کردم. درحالیکه مثل گلوله جمع شده بودم و می خندید ده دقیقه ای همونجوری با محبت نشستیم.آهسته گفت: میخوام برم یه دوش سرپایی بگیرم و لباسامو عوض کنم که اوضام خیلی بهم ریخته س. تازه نگاهی به لباساش کردم. گفتم: مگه لباس داری دوش بگیری؟ خندان گفت: من چمدونم توی ماشینمه. فقط به تو دسترسی نداشتم بگم چیزی لازم داری بردار دیگه داریم برای همیشه میریم! خب نبودی. خودم برات همچی میخرم نگران نباش. چشمام خواست دوباره به اشک بشینه، تند صورتمو برگردوندم منصور نبینه. منصور به حموم رفت و من درحالیکه گوشه‌ی مبل کز کرده بودم، بلاتکلیف نمیدونستم راه به کجا دارم و آخر عاقبتم به کجا میکشه. اونشب شام رو مهمون سرایدار باغ شدیم که برامون چلو مرغ درست کرده بود و دم در خونه تحویل منصور داد. منکه از جام تکونم نخوردم. استرس و اضطراب بیش از اندازه کارمو ساخته بود. منصور سفره رو روی میز جلوی مبل چید و برام غذا کشید. ولی نوک سوزنی اشتها نداشتم. بالاخره مجبور شد با اصرار قاشقی غذا دهنم بذاره بلکه اشتهام تحریک بشه کمی بخورم. تا قاشق بطرفم اومد گفتم: منصور اگه بدونی اوضام چقده بده و داره کم کم حالم بهم میخوره اصلا تعارف هم نمیکنی! بعدا میخورم ولی الان نه! منصور خندان خودشو لوس کرد و زبون ریخته گفت: خب نخوری منم دلم میشکنه و یه شوهر دلشکسته به چه کارت میاد هان؟ چون تا تکون بخوره فقط جرینگ جرینگ صدای شکستن میده! جوووووون دلم یه قاشق بخوری اشتهاتم باز میشه ها من میدونم. نگاهشو به چشمام دوخت و چشماشو برام کوچیک کرد یعنی خواهش میکنم! با زور دهنم باز شد و اون یه قاشق رو جویده نجویده قورت دادم. ولی قاشق دوم هم پشت بندش آماده بود. اونشب با هزار دوز و کلک چند قاشقی بهم غذا داد و خودشم کمی خورد. احساس کردم خودشم اونجوری که باید یه جوان غذا بخوره، نخورد و کنار کشید. کنارم که نه، چسبیده بمن نشست و به همدیگه تکیه داده هردو بفکر فرو رفتیم. نگاهم روی صورت رنگ پریده و چشمان اشکآلود مامان افسونم قفل بود. لحظاتی چیزی نگفت و بفکر فرو رفت. بعد ادامه داد: هونازم، الانکه فکر میکنم می‌بینم من چقدر به منصور اطمینان داشتم اصلا ازش نمیترسیدم و کوچکترین حرکتی برای کنار زدنش نمی‌کردم! اصلا فکر نمی‌کردم اونم پسر همون مادره که دستور داده بود منو بدزدند تا با بی‌آبرو شدنم پسرش عقب بکشه منو پس بزنه! اگه منصور بلایی سرم میاورد و منو توی خیابونا ولم می‌کرد چاره‌ام چی بود؟ میتونستم پیش پدرمادرم برگردم؟ با چه رویی........ هیچوقت برنمی گشتم....... هیچوقت. @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄