Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

94
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_دویست_وچهاردهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 اگه منصور بلایی سرم میاورد و منو توی خیابونا ولم می‌کرد چاره‌ام چی بود؟ میتونستم پیش پدرمادرم برگردم؟ با چه رویی........ هیچوقت برنمی گشتم....... هیچوقت. ولی الان می‌بینم تمام اون لحظات منصور مرد و مردونه مواظبم بود هرلحظه کنارم باشه و کوچکترین خیال بدی در موردم نمی‌کرد. ولی خواستنها و نوازشهای متین و گرمش هرآن براه بود و اونو نمیتونم ازش دفاع کنم! اونشب همانطور با دل آشوبه و دلهره هایی که تمومی نداشت و بشدت عذابم میداد روی مبل کنار منصور نشسته خوابم برده بود. فقط زمانی احساس کردم بالشی زیر سرم گذاشته شدو منو روی مبل خوابوند. هوای باغ خنک بود و پتویی هم روم کشید. مهربانانه و با شیطنت تمام دم گوشم شب بخیر گفت و اضافه کرد: چقدر آرزو داشتم یه شب اینجوری نازتو خریدار باشم! خداروشکر فعلا به این آرزوی کوچولوم رسیدم. اونشب رو با چه اوضاعی بین خواب و بیداری گذروندم نمیدونم، ولی دل ضعفه هام داغونم می‌کرد. صبح که چشم باز کردم دیدم منصور هم برای خودش وسط هال رختخوابی پهن کرده و همونجا قشنگ خوابیده! فقط نگاش کردم و... نگاش کردم. چقدر میخواستمش که تمام زندگی و سرنوشتمو ناخواسته و نفهمیده به دستش سپرده بودم. اصلا هم نمیدونستم بعداز این چه اتفاقی برام میفته و آخر عاقبتم به کجا ختم میشه... وقتی کسی در زندگی ات نباشد، همه ش یک دغدغه داری، غصه‌ی نبودن کسی در حیاط خلوت زندگی… اما وقتی کسی می‌آید، هزار دغدغه همراهش می‌آید سراغت، همه ش دلهره داری… می ترسی… ترس از دست دادنش… دلهره‌ی نبودنش… رفتن و برنگشتنش.. آدمیزاد اما همیشه دومی را می‌خواهد… که کسی باشد.. هرجور بودنش را ترجیح می‌دهد به اصلا نبودنش… کجا خواندم یادم نیست که “عشق میل به خود ویرانگرى دارد" 💙💙💙💙💙💙💙💙💙 همچنان چشم به عشقم دوخته بودم که آروم خوابیده بود و فکر کردم: بیچاره مامان بابام چه شب بدی رو گذروندند. فقط خدا کمکشون کنه! چشمم به تلفن افتاد. از آدرسی که منصور به دوستش داده بود فهمیدم موضوع بردن منو به افروز خانم خبر دادند. و جزو چند نفری توی کوچه بودند که تلفن داشتند. دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و بی‌اختیار درحالیکه دلم برای مامان بابام یه ذره شده بود گوشی رو برداشتم و شماره شونو که حفظ بودم گرفتم. میدونستم همیشه سحرخیزه و الانم خونه هستش! مگه اینکه خونه‌ی ما کنار مامان باشه. با دوسه زنگی که خورد گوشی رو برداشت. صداشو شناختم. آهسته گفتم: افروز خانم منم بنفشه! که بلند گفت: بنفشه جان واقعا خودتی؟ الهی قربونت برم من چطوری عزیزم! خوبی؟ سالمی؟ تورو خدا قطع نکنی ها، خیلی نگرانت هستیم عزیزدلم. گفتم: نه افروز خانم قطع نمیکنم نگران نباشید. حال خودمم خوبه. فقط بگید مامان بابام خوبند؟ من خیلی نگران اونام و فقط بخاطرشون اشکام جاریه! که شروع به گریه کردم. گفت: عزیزدلم گریه نکن. فقط نباید اجازه میدادی اینکارو باهات بکنند، خب اونم قسمت، تو هم گناهی نداشتی که! پرسیدم: مامان بابام خوبند؟ نفس عمیقی کشید و گفت: بنفشه جان چه انتظاری داری، مگه میتونند خوب با‌شند! اگه آدرس اونجایی که هستی رو داری، بگو بیایم برت گردونیم خونه؟ بابات میگفت اگه آدرس رو میدونست تورو برمیگردوند و به پسره میگفت دوباره خواستگاریت کنه ایندفعه قبول می‌کرد باهم ازدواج کنید! اشکامو پاک کردم و گفتم: از مامان بابام بگید. دارند چیکار میکنند؟ دلم فقط اونجا پیش اوناست دارم سکته میکنم. @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄