Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

318
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هشتادویکم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان بزور پرسیدم: داداش.... فهام میخواد پول عمل مامان رو بده؟.... من اصلا... اصلا راضی نیستم... اون حق نداره اینکارو بکنه.... مامان مال ماست.... مال منه نه اون.... اگه قراره مامان عمل بشه .... خونه ی خود مامان هست که بفروشیم..... من ... نمیخوام دامادِ مامان... داداش محکم گفت: تو دیووووونه شدی؟ کار دنیا هم برعکس شده بخدا.... والا من اصلا نمی فهمم تو چی میگی، ولی متاسفم برات چون تمام کارها انجام شده و این جراحی چه بخوای چه نخوای انجام میشه. سعی کردم خودمو جمع کنم و بلندتر گفتم: ولی من اجازه نمیدم پول عمل مامان رو فهام لطف کنه. اون حق نداره داداش.... این عمل انجاممممم نمیشه.... هرکاری لازمه بکن نزار این عمل انجام بشه.... یا خونه ی مامان رو بفروشیم و هزینه ی... داداشم چنان نگام میکرد انگار اصلا نمی فهمید چی دارم میگم. از اینکه نمیتونستم حرف دلم رو اونجوریکه میخوام داد بزنم اشکام راه افتاد. داداش غرید: شرمنده م که هیچ رقمه درکت نمیکنم، اما در این وضعیت که دو روز بعد جراحی داریم نمیتونیم خونه ی مامان رو بفروشیم و آلاخون والاخون بشیم. اصلا مگه دو روزه هم میشه خونه فروخت تو دیوونه شدی؟ حالا بعدا حال مامان خوب شد تصمیم میگیریم چیکار کنیم و چطوری پول فهام رو برگردونیم اما الان نه! ولی راستش به منم اصلا ربطی نداره اون شاه دامادِ مامان که الان دل و جیگر مامانمونه کارهاشو از تو مخفی کرده و دلیلش چی بوده رو واقعا نمیدونم. میتونی امروز توی خونه ت خرخره شو بجوی تا یادش بمونه دیگه از این کارها نکنه. یادتم باشه مبادا چیزی پیش مامان بروز بدی ها. دکتر گفته به بهانه ی آزمایش و نوار قلب و غیره چنان با خیال راحت و آرامش راهی اتاق عملش می کنیم فقط زمانی چشم باز کنه که توی CCU هستش، وگرنه اینکار شدنی نیست. فقط خشکیده بودم. همچی توی مغزم قاطی شده بود. نمیدونستم نگران جراحی مامان باشم که قلبمو از کار مینداخت یا کارهای فهام رو حلاجی کنم! سلمان خان هم جلوی چشمم رژه میرفت و عین خنجری رسما توی چشمم فرو میرفت. فقط میخواستم یکی منو بگیره و محکم تکونم بده اما بهم بگه فهام اگه پول داشت چرا فالگیری؟ پول نداشت مگه با پول فالگیری و گدایی میشه جراحی کرد اونم اونهمــــــــــه میلیون؟ با خشم از ماشین پیاده شدم و درشو کوبیدم. داداشم فقط با تاسف سری تکون داد و راه افتاد. روی پله های پاگرد اول نشستم و نمیدونستم به کدام دردم دارم گریه می کنم. اما میدونستم دستم به هیچ جا بند نیست. قلبم درد میکرد و باید جوری خالی میشدم. شماره ی فهام گوربگوری رو گرفتم که فقط سرش داد بزنم نیازمند لطفت نبودیم سلمان خان... بگم به آخر عمرم یه روز مونده و هرجور شده این پولت رو صاف میکنم و بعد میمیرم... اما گوشیش خاموش بود... وقتی خسته از تمام دنیا و پیشونی نوشتهاش دستم روی دستگیره ی خونمون نشست تازه یادم افتاد قرار بود خرید کنم که تمام پله های بالا اومده رو دوباره پایین رفتم. مامان در حال استراحت بود که ناهارمون رو املتی درست کردم. اما فقط میدونم مثل اسپند روی آتیش بودم و رسما جلز و ولز میکردم ولی هیچکاری هم از دستم ساخته نبود. دو روز هم گذشت و فهام رسما گم و گور شده بود. مامان رو جلوی چشممون به بهانه ی نوارهای قلبیِ ساعت به ساعت برای تجویز دارو بستری کردند. بینوا مامان چنان با آرامش خودشو بدست دکتر سپرده بود و حرفاشو باور کرده بود انگار این یک فقره دکتر از آسمان تشریف فرما شده بود. 👇👇👇👇👇 منم که سرپا در حال مردن بودم. نه میتونستم صدامو دربیارم و چیزی بگم که تمام نقشه ها کشیده شده و تمام راهها طی شده بود. نه میتونستم خودمو آروم کنم که اگه اتفاقی برای مامان میفتاد من جلوتر ازش رفتنی بودم. درد کارهای فهام رو همکه اصلا نمیتونستم تحمل کنم... اصلا... هیچ خبری هم ازش نبود که نبود و کلا خاموش. مامان داشت به اتاق عمل فرستاده میشد و من دلم در حال ترکیدن بود. اما فقط خودمونو نگه داشته بودیم. وقتی لبهای خشکم روی پیشونیش نشست گفت: حورا چرا اینجوری میکنی دخترم. نیم ساعت دیگه اینجام یه نوار قلب گرفتنه که دکتر گفته آخریشه عزیزم. خدایا چقدر راحت بود! وقتی توسط پرستاری روی صندلی چرخدار از در اتاق خارج میشد نگاهم روی کسی نشست که انگار یه جورایی دلتنگانه به خونش تشنه بودم. فهام سلامی جمعی داده بطرف مامانم خم شد و در آغوش همدیگه فرو رفتند و فقط همدیگه رو بوسه باران کرده بودند. و من در اون لحظه چقدر حسود بودم! بنظر حالش خوب میومد اما چقدر پریشان بود. دلم در حال ضعف رفتن بود و میدونستم در این لحظه مغرورترین دلتنگ دنیام. مغروری که به لعنتی ترین عشق دنیا دچار بود، عشق یک گدای ف