Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

95
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_دویست_وهفدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 مامانت روی پله ها نشسته پاهاشو بغل کرده بود و آروم اشک میریخت. ولی تا چشمشون بمنِ هراسان افتاد چنان از جاشون پریدند واقعا دلم برای نگرانی هاشون لرزید. منکه فقط بیصدا اشک میریختم. افروز خانم ادامه داد: مامان بابات با دیدن اوضاع پریشونم هردو تند بطرفم اومدند و اصلا آبی توی دهنم پیدا نکردم بتونم زبونمو بچرخونم. کمی با دستم از شیر آب خوردم و به بابات گفتم حدسش درست بود و منصور تورو برده! بعد مو به موی حرفای پسره رو تعریف کردم که مامانت اشک ریزان گوش می‌کرد و چیزی نمیگفت. باباتم چشماش پراز اشک بود. بزور خودشو نگه داشته بود که نفس عمیقی از ته دل کشید فقط گفت خداروشکر پیش منصور هستش. من به اون پسر اعتماد دارم، ولی خودم کردم و باعث و بانی اینکار خودم هستم الانم نمیتونم صدامو دربیارم. من بخاطر مادرش اون پسرو پس زده قبولش نکردم، دیگه به این اتفاقا فکرم نمی‌کردم. خدا خودش کمکمون کنه و چاره ساز باشه. تکلیفمون چیه نمیدونم. مامانت گفت: آخه تو چه گناهی داری؟ مگه میتونستی بدون جلو اومدن پدر مادرش، دخترت رو دودستی بهش تقدیم کنی؟ خودمون جهنم، بعدا ایل و طایفه‌ی منصور الم شنگه ای راه مینداختند که آبرومون بدتر میرفت. اونوقت مردم چی میگفتند؟ بابات گفت: نه اینکه الان الم شنگه راه نیفتاد! هنوز کسی نفهمیده و بگوششون نرسیده. از فردا که میفهمند آبرو برامون نمی مونه! کاش همون موقع بیشتر فکر می‌کردم و میفهمیدم منصور پسری نیست دست از خواستش برداره. خودش گفت این کارو بالاخره به سرانجام میرسونه وکارشو میکنه که... اینجوری کرد. خلاصه بنفشه جان، دیشب تا نصفه شب پیش مامان بابات بودیم ولی الان هنوز نرفتم. الانم میرم بهشون خبر بدم حالت خوبه. تو نگران نباش ببینیم خدا چی میخواد و قسمت چیه! گریان که بزور تونستم جوابشو بدم گفتم: سلام برسونید. بازم زنگ میزنم. خداحافظ. تلفن رو قطع کردم و تا برگشتم دیدم منصور توی رختخوابش نشسته و غمگین چشم بمن دوخته. دستشو برام باز کرد بطرفش برم، ولی ناراحت تر از همیشه بودم و دلم داشت می‌ترکید. حوصله‌ی هیچی رو هم نداشتم. بطرف مبل رفتم و پتومو روی سرم کشیده دوباره تا میتونستم زار زار گریه کردم. چقدر خونواده مو ناراحتشون کرده بودم که لایق اینهمه آزار اذیت نبودند. بیچاره مامان بابام! منصور کنارم روی مبل نشست و پتو رو طرفی زده گفت: باور کن اگه میدونستم اینهمه اذیت میشی و خودخوری میکنی، غلط می‌کردم این تصمیم رو میگرفتم. فقط فکر کردم تو هم خوشحال میشی از این بلاتکلیفی دربیای و بریم سرخونه زندگی خودمون همین! بعد دست انداخته بلندم کرد. ناز و گریه هامو به زیباترین وجه خریداری کرد و گفت: عزیزدلم میخوای یه دوش بگیری بلکه حالت جا بیاد؟ تورو خدا اینهمه اشک نریز منم بدتر از تو ناراحت میشم. شیطونه میگه ببر بده دست باباش بگو غلط کردم این تحفه تون رو با خودم بردم! مال بدتون بیخ ریش محترم خودتون. لطفا هم تا کور نشده بیاید تحویلش بگیرید! هم گریه می‌کردم هم میخندیدم. خنده هامو که دید گفت: حرف برگشتن شنیده چه خوشحال شده وروجک تخس بابایی! ولی بهت قول میدم اینجوری که الان یه شبم با من بیرون بودی دیگه باباتم قبولت نمیکنه و میگه هرکجا شب رو گذروندید برگردید همونجا، حالااااااااااااااا خوشبختانه دستی هم یه چیزی میده تورو نگهت دارم و بهت قشنگ برسم مگه نه؟! دوباره خندیدم که خودشم خندید. گفت: پاشو عزیزدلم، برو یه دوش بگیر و با این لباسهات سر کن، بعدش میریم برات خرید کنیم. 🌸🌸🌸🌸 عزیزان سودی رمان "فقط چشمهایش" تا جایی حساس کم کم در حال اتمام هستش. برای خرید مستقیم رمان با امضای خانم سودی به آیدی زیر که ادمین فروش هستند پیام بدید👇 @Raze_goll @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄