Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

97
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هفتادوهفتم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان نفسی بریده کشیدم و ادامه دادم: من به اعتبار شخصیت تو، به اعتبار ماهیت تو که عین کوه پشتم ایستاده بودی با فخر و افتخار روی زمین قدم برمیداشتم ولی الان.... از وقتی فهمیدم اونی که توی خیابون با اون وضعیت دیدم شوهر منه .... بخدا... به والله قسم دیگه نه دلم میاد اسمت رو بزبونم بیارم..... نه بصورتت نگاه کنم..... نه کنارت باشم..... نه بهت فکر کنم. فقط یکی باشه به من بگه چــــــــــرا؟... چرا..... یعنی هزینه ی زندگی من انقدر زیاد بوووووووود که نمیتونستی برسونی؟ خب خرجت زیاد بود طلاهای منکه در صندوق امانات بانک داشت خاک میخوررررررد چرا ازشون استفاده نکردی؟ مگه منو نمی شناختی که هیچ اهمیتی به اونا نمیدم.... فهام.... بحدی شکستم نه فقط تو، دیگه تحمل خودمم ندارم. ‏انقدر پُرَم از دلگیری و دلخوری و حرفهای نزده و قورت داده، که ظرفِ روحم واسه هیچ چیزِ دیگه‌ای جا نداره.... بحدی از این زندگی داغون خسته م دیگه تحملش رو ندارم که دلم رفتن میخواد.... ولی اول بگو چرا؟ چرا باهام اینکارو کردی؟ چــــــــــرا؟؟؟ فهام با دستمالی صورتش رو پاک کرده آروم گفت: من اصلا نمی فهمم تو چی داری میگی... شاید اشتباهی... چنان از جام جهیدم و بطرفش رفتم فقط دلم خفه کردنش رو میخواست. کنار تختش روی زمین نشستم و با خشم از بین دندونام گفتم: دروووووووغ نگو فهام.... درووووغ نگووووو... من به دروغ نیاز ندارم... من به یه حرف راست.... به علت اینکارت نیاز دارم..... بخدایییییی که بالای سرمه قسم میخورم، به جان مامان قســــــــــم میخورم که عمرمه و حاضرم همین الان بمیرم ولی مویی از سرش کم نشه، فقط بفهمم پول اون گدایی رو خرج من کردی دستمو میکنم توی حلقم و همه شو یه جا قـــــی میکنم. الان چند روزه نفهمیدی من توی خونه ات از وسایلش هیچی نخوردم، هرچی به داداشم گفتم خریده دارم با اونا میگذرونم. من با نون خالی میسازم اما پول فالگیری و گدایی نه... گدایی نه فهام... من حاضرم از بی پولی و لاعلاجی بمیرم اما اون پولها توی خونه م نیاد... فقط بگو چرا .... چرا.... این برام مهمه.... فهام پلک هم نمیزد انگار خشکش زده بود. چنان هنگ کرده بود و نگاهش روی صورتم ماسیده بود خودم نگران شدم. فکر کنم نفس هم نمی کشید، انگار برای راه افتادنش باید تکونش میدادم تا بخودش بیاد. لحظاتی به همین حال بود که بعد چشماش تکون خورد. گفت: حورا تو واقعا دیوونه شدی؟ این حرفها چیه میخوای بمن بچسبونی؟ گدایی و فالگیری کجا بود گرفتی ولش نمیکنی. هر چیزیم دیدی حتما اشتباه کردی اینو من بهت میگم. برو با خیال راحت به زندگیت برس که اینکارها در چنته ی من نیست. نگاهم فقط به لباش بود. صورت مرد فالگیر که لحظه ای دیده بودم و صورت گریم شده ی فهام روی تخت کنار هم قرار گرفتند. آروم گفتم: میدونی چیه؟ دروغ گفتن در زندگی مشترک مثل راه رفتن در میدان مین هستش. کسی همکه در میدان مین راه میره باید منتظر انفجار هم باشه... انفجاری که شاید زندگیت رو به باد بده. شاید الان حقیقت رو بهم بگی بشه کاریش کرد ولی.... بعدا رو اصلا بهت قول نمیدم. فهام باز رنگ به صورت نداشت و چهره ش به زردی میزد. اینبار با خشمی آشکار گفت: بازم میگم اشتباه کردی و از این خبرا نیست. تمومش کن حورا، فقط تمومش کن که دیگه اعصاب برام نمیزاری! از جام بلند شدم. لبام و دستام می لرزید. گفتم: به جان حورا قسم بخور... به جان مامانم قسم بخور چیزی نبوده و من اشتباه کردم. بگو... فقط بگو حورا رو با دو دست خودم کفن کنم و توی قبر بزارم همچین کاری نکردم.... همین رو فقط میتونم باور کنم! 👇👇👇👇👇👇 فهام با چشمان باز شده نگام کرد و نگام کرد بعد یدفعه داد زد: میگممممممم تو دیوووووونه شدی ولی باورت نمیشههههههههه.... خودت میدونی حورا و مامانش زندگی من هستند و سرم بره به جانشون قسم نمیخورم. چی داری برای خودت می بافی حوررررررررا، برو هرکاری دلت خواست بکن ولی من یکی قسم بخور نیستم. هیچکاریم نکردم بخوام به تو یکی توضیح بدم. چرا اینهمه اعصابِ خرابِ من بدبخت رو داغون میکنیییییییی! بروووووووو دیگه نمیخوام ببینمــــــــــت! لااقل تا خودم صدات نکردم جلوی چشمم نیا بلکه آروم بشم. اشکام گر گر فرو می ریخت. قدمی عقب گذاشتم و با بغضم گفتم: ولی آنچه هرگز بجایی نرسد فریادست! و من مطمئنم تو کاری کردی حال و روزت اینه. من با عقیده ی هیشکی و هیچ احدالناسی کاری ندارم، اما خودم راضی بودم یکی از اون دزدها و سارقین توی بانک تو بودی که جونشو بدستش گرفته و اون کار اشتباه رو کرده! اما... گدایی نه... فالگیری نه... فهام که اینبار سرخ شده بود دوباره داد زد: تو که هیچی از حرفامو نمی فهمی گفتممممممم بر