Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

109
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_دویست_وهیجدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 💙💙 #عزیزان سودی ناشرم انتشارات پرسمان کتابهارو با تخفیف ۲۰ درصد به فروش گذاشته. اگه خواستید به سایت یا اینستا یا دفتر نشر پیام بدید که در پیام پایینی براتون همه رو فرستادم🌸 دوباره خندیدم که خودشم خندید. گفت: پاشو عزیزدلم، برو یه دوش بگیر و با این لباسهات سر کن، بعدش میریم برات خرید کنیم. متعجب نگاش کردم که گفت: جایی میبرمت خرید هیشکی مارو نشناسه. تند از یه مغازه میخریم و تند هم برمیگردیم توی لونه مون! خودش بلند شد. بلندم کرد و بطرف حموم راهنماییم کرد. گفت: باور کن خیلی دلم میخواد قشنگ بشورمت وبرات یه لیف زدن حسابی تدارک ببینم تا آرومِ آروم بگیری، ولی خودت میدونی در مرام امیرمنصورت نیست بی‌اجازه از بزرگترا کاری بکنه. ایندفعه رو خودت زحمتشو بکش تا برای دفعه‌ی بعد تکلیفمون مشخص بشه و هردومون خلاص و راحت! خندان با چشم و چال سرخم براش چشم غره ای رفتم و در حمومو پشت سرم بستم. نیم ساعت توی حموم بودم و بیرون که اومدم سفره ای روی زمین پهن کرده صبحونه ای از پنیر، کره مربا و عسل با یه قوری چای توش دیده میشد. درحالیکه مشتاق نگام می‌کرد گفت: بنفشه میشه با همون موهای نمدار سرِ سفره بشینی! یه بار که اون اوایلِ دعواهامون با موهای خیس دیده بودمت، باور کن دو روز فقط دیوونه شده بودم و کم مونده بود همون شب تورو از بابات خواستگاری کنم. که این حسمو به مامانم گفتم و کلی هم دعوا تحمل کردم. با افسوس سری تکون دادم و آهی کشیدم. بعد با حوله کمی موهامو خشک کردم. فکرکردم با موافقت مادر منصور امروز میتونست بهترین روز زندگیم باشه که توی خونه‌مون برام خواستگار بیان و منم با شرم براشون شربت و شیرینی ببرم... توی دلم فقط دعا کردم: الهی روز خوش توی زندگیت نبینی مارو اینجوری علاف خودت کردی! آب موهام که کامل گرفته شد و منصور اصلا چشم ازم برنمیداشت، گیسوهامو دورم ریختم و روبروش سر سفره نشستم. چنان با عشقی مضاعف نگام می‌کرد خجالت کشیده سرمو پایین انداختم. درحالیکه برام لقمه ای میگرفت گفت: بنفشه برو خداروشکر کن با فاصله ازم نشستی وگرنه بجای صبونه تورو حتما خورده بودم اونم یه لقمه‌ی چپ! لبخندی روی لبام نشست و لقمه رو از دستش گرفتم. اصلا لذتی حس نکردم. فقط با تمام وجودم آرزو کردم کاش الان انقده خیالم از همچی راحت بود بهترین دقایق عمرم رو کنار عشقم میگذروندم. اونروز بزور هم که شده کمی صبحونه به خوردم داد و فقط گفت: شامم چیزی نخوردی. منم زن ضعیف و لاغر مردنی نیاز ندارم. باید بخوری که چاق و چله ات بیشتر بدرد میخوره تا عروس یه تیکه استخونِ نی قلیونی. با خجالت و خنده کمی خوردم و احساس کردم واقعا هم نیاز داشتم. بعداز صبحونه گفت: بنفشه آماده شو بریم جایی رو پیدا کنیم برات کمی خرید کنیم. فقط بیرون نمیتونیم زیاد تو چشم باشیم. تند خرید میکنیم و برمیگردیم. گشت وگذار راحت رو هم میذاریم برای بعد که انشاا... کارامون راه افتاد خب؟ سری تکون دادم و چیزی نگفتم. آماده شدم و کنارش توی ماشین نشسته راه افتادیم. آهنگ زیبایی توی ماشین میخوند و خود منصور هم همراه با آهنگ برام همخوانی می‌کرد درحالیکه محبتهاش اصلا تمومی نداشت. منو به مغازه‌ی بزرگی رسوند. آهنگی که در ماشین میخوند پایین👇👇 🌸🌸🌸🌸 عزیزان سودی رمان "فقط چشمهایش" تا جایی حساس کم کم در حال اتمام هستش. برای خرید مستقیم رمان با امضای خانم سودی به آیدی زیر که ادمین فروش هستند پیام بدید👇 @Raze_goll @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄