Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

275
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_دویست_ونوزدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 💙💙 #عزیزان سودی ناشرم انتشارات پرسمان کتابهارو با تخفیف ۲۰ درصد به فروش گذاشته. اگه خواستید به سایت یا اینستا یا دفتر نشر پیام بدید که پایین بنرش رو براتون فرستادم👇 آهنگ زیبایی توی ماشین میخوند و خود منصور هم همراه با آهنگ برام همخوانی می‌کرد درحالیکه محبتهاش اصلا تمومی نداشت. منو به مغازه‌ی بزرگی رسوند. خودشم کمکم کرد و تند تند یکی دو دست لباس و کمی خورده ریزه خریدیم و بیرون اومدیم. فقط سعی می‌کرد زیاد توی چشم نباشه. میگفت میترسه آدمای مامانش پیدامون کنند. سرراه کمی هم گوشت چرخ کرده گرفت برای ناهار کباب درست کنه و زود به باغ برگشتیم. خداروشکر مثل اینکه کسی مارو ندیده بود. ولی نمیدونستم سرنوشت چه بازیهای رنگارنگی داره! بعداز خرید که کمی هم عجولانه بود و احساس می‌کردم منصور همه جا رو تحت نظر داره زود به باغ برگشتیم و تا وارد شدیم نفسی براحتی کشید. فقط فکر کردم: خدایا این مامانش چه اعجوبه ای هستش اینهمه ترس و لرز داره و منصور هم تا این حد ازش حساب می‌بره! وارد خونه شدیم که منصور نشست و با خوشحالی گفت: بنفشه اون لباس سبزهارو برام می‌پوشی؟ خیلی از رنگشون خوشم اومد. باور کن برای دل خودم خریدمش نه تو! خنده م گرفته بود. گفتم: یه دفعه اون دلتون سردیش نکنه! جناب چه بخودشون و دلشون هم میرسند و براش سنگ تموم میذارند حالا خرید هم میکنند! همچنانکه از ته دل میخندید گفت: تو برام بپوش جناب بلده چه جوری مواظب دلش باشه سردیش نکنه. لبخندی زدم گفتم: فهمیدم خیلی خوشت اومد. چون تا چشمت بهشون افتاد دست گذاشتی روشون، ولی بعدا می‌پوشم الان نه. نگام می‌کرد و خندان چشماشو برام جمع کرد که سرشو تکونی داد، یعنی الان برام بپوش! به این حرکتش که همیشه دلمو می برد خندیدم و همه‌ی لباسهارو برداشته به اتاق رفتم. تا خواستم درو ببندم خندان گفت: منم بیام نگاه کنم چه جوری لباس می‌پوشی؟ خیلی دلم میخواد ببینم کاراتو چه جوری انجام میدی! خنده م واقعا خشکید و ترسی ته دلم نشست. خودمو از تک و تا ننداخته لبامو با چشمام براش جمع کردم و گفتم: دختر خوشگله‌ی مردم رو بدون اجازه از مامان باباش برداشتی فراریش دادی، الانم میخوای جای پاتو محکم کنی و حالا لباس پوشیدنشم ببینی؟ خیلی تخسی منصور خیلییییییییییییی! محکم ادامه دادم: همین جا می‌شینی و منتظر می مونی تمام! درو بستم و خندان لباسهارو بیرون آوردم که شنیدم منصور از گوشه‌ی در گفت: بذار بیام تو دیگه بنفشه، تو که اینهمه ظالم نبودی! بلند گفتم: منصور دستگیره تکون بخوره من میدونم و تو! بلایی سرت میارم خودت حظ کنی و ایندفعه از دست من فرار کنی پیش مامان جونت سنگر بگیری! مظلومانه گفت: خب منصور فقط میخواد ببینه و نگاه کنه، چرا ادا درمیاری؟ گفتم: دلم میخواد منصور صدسال سیاه نبینه! بیرون که اومدم می‌بینی دیگه بچه‌ی شرور و گستاخ! خندان خوند: منصور طفل گستاخ ست و کامش به شکر خو کرده است بوسه می‌خواهد و از کنج دهن هم محکم می‌خواهد درحالیکه از دیوونگیش میخندیدم لباسهامو عوض کردم و موهامو هم یکطرفه بافته از اتاق بیرون اومدم. روی مبل نشسته بود و داشت چای میخورد که چشماش با دیدنم برق زد. منم با زور لبامو جمع کردم و روبروش نشستم. 🌸🌸🌸🌸 عزیزان سودی رمان "فقط چشمهایش" تا جایی حساس کم کم در حال اتمام هستش. برای خرید مستقیم رمان با امضای خانم سودی به آیدی زیر که ادمین فروش هستند پیام بدید👇 @Raze_goll @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄