Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

274
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هفتادوهشتم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان از تخت پایین اومدم و چراغ رو روشن کرده جلوی آینه ایستادم. روحی به نام زندگی رو عمرا اگه میتونستی توی چهره م پیدا کنی. انگار به اندازه غم و غصه هام داشتم پیر و پیرتر میشدم. نگاهم توی چشمام نشست. پف کرده و بی روح ترین چشمان روزگار بود و بی نهایت خسته از زندگی! دستی به موهام کشیدم که حتی حوصله ی شونه کردنشونم نداشتم. باید پایین میرفتم. فهام الان گرسنه و تشنه بود و انصاف نبود... چشمامو بستم. چقدر ازش رنجیده بودم. در اولین دعوای زندگیمون چقدر هم به تیپ و تاپ هم زده بودیم. حالا بخودش جرات داده بود منو از اتاق بیرون کنه... گاهی واقعا خجالت کشیدنم خوب چیزی بود که آقا فهام کلا بیخیالش شده بود. حیف اونهمه زحمت هام... از پله ها که پایین اومدم نگاهم به فهام افتاد. توی آشپزخونه بود و پشتش بمن. بعد با لیوانی چای که تکه ای شیرینی هم کنارش بود از آشپزخونه بیرون اومد و نگاهش روی من نشست. آهسته صورتشو برگردوند و بطرف اتاق راه افتاد. در اتاقم پشت سرش بست. نای تکون خوردن نداشتم. همونجا بریده و خرد شده پاهام تا شد و روی پله نشستم. پس آقامون هرکاری دلخواهش بود توی خیابونا کرده بود و الانم گناهکار من بودم که پرسیده بودم چرا؟ یعنی به عنوان زنِ این زندگی حق همچین کاری رو هم ندا‌شتم؟ یعنی فقط در حدی بودم که چشمامو به همچی حتی دیده هام ببندم و هیچ سوالی نکنم؟ اونموقع زندگیمون به روال عادی خودش بود و آقای خونه هم راضی، که به دروغ وقت اذان برام بنویسه: بنویس نام مرا در کف دستت، تا به هنگام قنوتت نبری از یادت لبخندی تلخ با چکیدن اشکام مهمونم شد. همش دروغ بود... همش از روی باد معده بود... همش برای سرگرمی بود... همش برای دلخوشیهای کاذب بود... بعداز نیم ساعت نشستن خسته و افسرده از روی پله ها پایین اومدم. فهام حالش بحدی خوب بود که چایی هم دم کرده بود. نگاهم به داخل ظرفشویی افتاد. پس ناهارشم خورده بود و دیگه ماشالا روی پا بود. برای خودم لیوانی چای ریختم و نگاهم بطرف در اتاقش پر کشید. عمرا وارد اون اتاق میشدم. خودش تکلیفمو رو‌شن کرده بود! چاییمو خوردم. دلم بشدت در حال ضعف رفتن بود و گرسنه بودم. اما حتی حوصله نداشتم قاشقی غذا توی دهنم بزارم. تلویزیون رو باز کردم و نگاهم به صفحه ش دوخته شد. به جهنمممممم که توی اتاق زخمی داشتم. وقتی خودش نمیخواست مجبور نبودم خودمو آویزونش کنم. ساعتها پشت سر هم میگذشت و مثلا سرم با تلویزیون و گوشی و حرف زدن با مامانم مشغول بود. ساعت ۱۰ شب بود که فهام از اتاقش بیرون اومد و بدون نگاه کردن به من به سرویس و بعد به آشپزخونه رفت. برای خودش غذا گرم کرد و در بشقابی به اتاقش برد. ماشالا انگار حالش واقعا روبراه بود! ولی... ولی کارهاش از گلوله هم برام بدتر بود. انگار با خمپاره بطرفم شلیک میکرد و هر لحظه خرد و خاکشیرتر میشدم. با اینکارهاش میخواست بهم چی رو بگه؟ میخواست بگه دیگه بمن نیازی نداره؟ میخواست بگه خودش میتونه مواظب خودش باشه و بمن نیازی نیست؟ لبخندی تلخ و زهرآگین زدم. خیلی مرد بود میتونست از چند روز قبل اینکارهارو بکنه که سرش روی تنش بند نبود، چرا الان اینهمه شیر شده بود که فقط سه روز از زور بیخوابی داشتم پس میفتادم؟ خشمی داشت از درون ریز ریزم میکرد. اگه دلش میخواست بهش نشون میدادم زندگیِ بدون حورا یعنی چی! اگه اون غد و نمک نشناس بود من بدتر از اون بودم! 👇👇👇👇👇👇 باز اشکام میخواست راه بگیره که فقط توی دلم داد زدم خاک عالم بر سرت، بخاطر کی و چی میخوای اشک بریزی؟ با نبودنت خودتو بهش ثابت کن که صدرصد هنوزم دلش به بودنهات خوشه وگرنه با اشکات هیچی درست نمیشه. نمیدونم چرا لحظه ای دلم آروم گرفت و دقیقه ای بعد داشتم بطرف آشپزخونه میرفتم. حوصله ی غذا نداشتم. برای معده ی گرسنه ام که اشتهایی براش نمونده بود اما داشت میسوخت لقمه ای نان و پنیر گرفتم و با خشمی که دوباره به جانم نشست ظرفی میوه برای خودم برداشتم. گور بابای هر چی مرد نفهم و بی جنبه و قدرنشناس و نمک به حرام بود که حیف زندگیمون به پاشون هدر و بر باد بود. اونشب مثلا خوابیدم اما به هیچی شبیه نبود. صبح که خسته بیدار شدم ساعت ۹ بود. تصمیم گرفتم بعد از صبحانه برم و سری به مامانم بزنم. پایین اومدم که در اتاق فهام باز بود اما بدون نگاه کردن به آشپزخونه رفتم. تازه داشتم صبحانه رو آماده میکردم که بدون هیچ سلام و صباحی وارد آشپزخونه شد. راه رفتنش کمی بیحال بود اما بدون توجه به تخم مرغهای آبپز و کره ای که روی میز گذاشته بودم در یخچال رو باز کرد و بعد برای خودش با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. فقط میدونم چشمامو با خشم بستم. دیگه تحمل نداشتم. حالا من