Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

314
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_دویست_وبیست_وپنج لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 💙💙 #عزیزان سودی ناشرم انتشارات پرسمان کتابهارو با تخفیف ۲۰ درصد به فروش گذاشته. اگه خواستید به سایت یا اینستا یا دفتر نشر پیام بدید که پایین بنرش رو براتون فرستادم👇 فقط نگاش کردم و چیزی نگفتم. آهسته گفت: صبحونه‌ی دیروز رو که سرایدار آورده بود، الان چیزی نداریم. تا تو آماده بشی من کمی خرید کنم و برگردم. نمیدونم چرا اصلا نمیخواستم ازش جدا بشم. ترسی ته دلم ریشه دواند که خجالت کشیدم چیزی بهش بگم. دلشوره اذیتم می‌کرد. فقط سری تکون دادم و از روی مبل بلند شدم. هنوز ده دقیقه ای از رفتنش با ماشین نگذشته بود و منم تازه صورتمو شسته شونه ای به موهام میکشیدم، دیدم منصور دوان دوان و هراسان خودشو بمن رسوند. دستمو گرفت و خفه گفت: بنفشه فقط بدوووووو! همچنانکه منو همراه خودش میکشید و منم بی‌اختیار باهاش میدویدم فقط لرزان تونستم بگم چی شده؟ محکم منو پشت سرش بطرف در بزرگ باغ می‌کشید که بلند گفت: مامانم........... فقط بدو. از باغ خارج شدیم که منصور منو توی ماشین هل داد. خودشم تند سوار شد و درحالیکه درشم باز بود راه افتاد. فقط گفت: یـــــا خـــــداااا، آخرش پیدامون کردند! چنان با شتاب راه افتاد لاستیکهای ماشین چندبار روی زمین چرخید و داشتم سکته می‌کردم. زود به عقب برگشتم و دیدم ماشینی که توش پراز آدمه توی راه باغ پیچیده و داره تند بطرفمون میاد. ولی باهاش فاصله داشتیم. واقعا داشتم می‌مردم و نمیدونستم تکلیفمون چیه! ترسان و با دهنی خشک گفتم: الان دارند می رسند! چیکار میکنی منصور؟ بلند گفت: فقط باید خودمونو از جلوی چشمشون دور کنیم دست مامان بهمون نرسه. بعداز عقد دیگه نمیتونه کاری کنه. ولی الان دستش بهم برسه فاتحه‌ی هردومون خونده ست و باید بیخیال همچی بشیم. با سرعت توی جاده پیچید و منم برای اینکه حواسش جمع باشه چیزی نگفتم. خودش گفت: میدونستم پیدامون میکنه! چون می‌شناسمش و کارش نشد نداره. فقط کاش چندساعتی هم بهمون مهلت میداد. اوضاعمون اصلا خوب نیست. دوباره به عقب برگشتم و نگاهی به ماشین کردم. عینا مثل اینکه سارقی رو دنبال می‌کردند با سرعت زیاد پشت سرمون بودند. برگشتم جلو رو نگاه کردم ولی قلبم بشدت می‌کوبید و تمام بدنم بیحس بود. فکر کردم: وضع و اوضاع زندگی زورکی‌مون با این مامان منصور به کجا میرسه خدا میدونه! یعنی میتونم امیدوار باشم اجازه بده سرخونه زندگیمون بریم و کنار همدیگه خوشبخت باشیم؟ با این وضعی که دنبالمون افتاده اصلا امکان نداره بذاره زندگیمون شروع بشه که حالا بتونیم زندگی هم بکنیم. هراسان در همین فکرها بودم که منصور لحظه ای به عقب برگشت و همچنان با سرعت زیاد نگاهی به ماشین پشت سریش انداخت. منم چشمام در نهایت درجه باز شده بود و از ترس اتفاق وحشتناکی که داشت جلوی نگاهم میفتاد دستمو روی دهنم گذاشتم و با تمام وجودم فقط جیغ زدم..... نه ديگر هيچ اتفاق خاصي نمي افتد! تو رفته اي و من هر روز اين راهِ مسخره را تا خياطخانه مي روم و هر شب به خانه ي سوت و کورم خسته باز مي گردم. نه ديگر هيچ اتفاق خاصي نمي افتد! تو رفته اي و ماه رفته است و ستاره ها جدا من مانده ام و زمين و يك مُشت سوزن و نخ كه براي تمام عمر بايد نگاهِ وقيح و لباس هاي پاره ي شهر را بدوزم. نه ديگر هيچ اتفاق خاصي نمي افتد. ❤️❤️ فقط میگم رمان رو از دستش ندید چون تازه داستان زیبای زندگی بنفشه و اوج گرفتنهاش شروع شده و همه حیرت انگیز که نمیتونید کتاب رو زمین بزارید. مردی سرراه بنفشه قرار میگیره و چنان حمایتش میکنه بنفشه مثل ‌شیر غران مقابل مادر امیرمنصور می ایسته و .... ۴۵۰ صفحه از رمان هم باقی مونده 💙🌸💙🌸 عزیزانم رمان رو تا جایی حساس که در قسمت اول گفته بودم براتون ارسال کردم که انشالله ادامه شو در کتابش میخونید. برای خرید مستقیم رمان با امضای خودم"سودی" و با ده درصد تخفیف به آیدی زیر که ادمین فروش هستند پیام بدید👇وگرنه در بنر پایین رمان که آدرس انتشاراتم هستند هم میتونید پیام بدید. آیدی ادمین فروش👈 @Raze_goll @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄