Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

325
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_دویست_وبیست_ودوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 💙💙 #عزیزان سودی ناشرم انتشارات پرسمان کتابهارو با تخفیف ۲۰ درصد به فروش گذاشته. اگه خواستید به سایت یا اینستا یا دفتر نشر پیام بدید که پایین بنرش رو براتون فرستادم👇 در همین فکرها بودم و اصلا هم تکون نمیخوردم مبادا بیدار بشه، دیدم چشماشو باز کرد. تا دید نگاش میکنم دستشو بطرفم دراز کرد که عقب کشیدم. گفتم: منصور خواهش میکنم! ما هنوز نمیتونیم اینهمه راحت باشیم. خندان گفت: اونجوری هراسان نگام نکن و خواهشم نکن. خودم همچی رو مراعات میکنم راحت باشی دختر ترسوی بابایی! بعد عقب کشید که تا ده دقیقه فقط میخندید و لباش یه جا جمع نمیشد. روی زغالهایی که برای کباب آماده کرده بود، کتریش داشت میجوشید و یه چای زغالی هم مهمونم کرد که این دیگه واقعا فوق العاده بود. هونازم تا عمر دارم لذت و مزه‌ی اون یه استکان چای رو فراموش نمیکنم. توی تاریکی هوا که دیده نمی شدیم، از باغ بیرون اومدیم گشتی بزنیم و حوصله‌مون کمی باز بشه که منصور گفت: به دوستم محمد سپردم پیش بابات بره ببینه اجازه میده خودمونو آفتابی کنیم و بتونم تورو عقد کنم، یا هنوزم باید مخفی بمونیم! باور کن اینجوری منکه دیگه اصلا تحمل ندارم. گفتم محمد به بابات بگه انتظار نداشته باشه مامانم اینهمه راحت ازدواجمون رو قبول کنه که فقط خودم باید توی میدان باشم و تنها خودم هستم و خودم والسلام. هیچکسم ندارم جلو بیفته این کارمو سامان بده. پس خودش از طرف هردومون بزرگتری کنه اجازه بده تورو عقد کنم ببینم بعدا رو چه تصمیمی میگیریم و چیکار میخوایم بکنیم. دوباره دست و پام شروع به لرزیدن کرد و بازم حالم داشت بد میشد. منصور دستمو گرفت و گفت: بمن اعتماد داشته باش عزیزم. انشاا... بابات قبول میکنه هرچه زودتر عقد کنیم. کاری کردم مجبور به قبولمون باشند و اجازه بدند باهات ازدواج کنم. وگرنه تو خونه‌ی خودت باشی من خونه‌ی خودم، ازدواجمون امکان نداشت. کمی همون دور و بر شهر گشتیم که با عجله از تلفنخانه به دوستش محمد زنگ زد خبری بگیره! فکر کنم دیگه نتونست تحمل کنه بخونه برگردیم و از اونجا زنگ بزنیم. ولی از دوستش خبری نبود. شام رو هم بیرون خوردیم. ولی از شدت اضطراب بازم نفهمیدم چی خوردم و چیکار کردیم. دوباره بشدت بهم ریخته بودم که البته حس می‌کردم منصور هم هرچند نمیخواد نشون بده ولی اونم کاملا توی فکره. دوباره گشتی بیرون زدیم که منصور باز هم با دوستش تماس گرفت. هونازم، می‌بینی اونموقع چقده مشکلات داشتیم! توی همه‌ی خونه ها تلفن نبود. مخصوصا خونواده هایی که دختری توی خونه داشتند اصلا به تلفن فکر نمی‌کردند. ولی الان توی خونه ات نشستی و با کل دنیا ارتباط داری! همیشه‌ی خدا، همیشه‌ی خدا حسرت این روزهارو دارم که اگه اونموقع هم امکانات الان رو داشتیم چقدر راحت بودیم و چقدر آسون میتونستیم با همدیگه ارتباط برقرار کنیم. خلاصه منصور با دوستش تماس گرفت و منم توی ماشین بودم. بعداز برگشتن دیدم چشماش داره از خوشحالی برق میزنه. بابام گفته بود فردا خودش با محضر عقد و ازدواجی قرار میذاره و صبح با تلفن افروز خانم خبر بگیریم کدوم محضر و چه ساعتی برای عقد اونجا باشیم. 🌸🌸🌸🌸 عزیزان سودی رمان "فقط چشمهایش" تا جایی حساس کم کم در حال اتمام هستش. برای خرید مستقیم رمان با امضای خانم سودی به آیدی زیر که ادمین فروش هستند پیام بدید👇 @Raze_goll @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄