Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

360
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هشتادوششم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان نگاهم بصورتش خیره مونده بود. آهسته گفتم: که باهات قهر میکردم کارت راه میفتاد نه؟ اما نفهمیدی حورا چقدر شکست وقتی اونهمه بی انصاف شده بودی! فهام لبخندی تلخ حواله ام کرد و گفت: بهت گفته بودم بی انصاف دوستت داره یا نه؟ گفته بودم و همه رقمه ثابتش میکردم حالا چه باانصاف چه بی انصاف. فقط باید کارهام راه میفتاد و مامان روانه اتاق عمل میشد. ما باید مدتی با هم قهر میکردیم تا تو نتونی زیاد روی ماجرای سلمان خان پافشاری کنی و منو توی منگنه بزاری که میدونستم پای قرآن و قسم و آیه وسط بود و من اهل قسم دروغ نبودم. ممکن بود نتونم دوام بیارم و از شدت عصبانیت بابت حرفایی که باهاشون تمام قد و بالامو می شستی و آب می کشیدی و می چلوندی، بند رو آب بدم و همچی رو برات تعریف کنم که اونموقع قیامت عظما میشد. خلاصه نقشه م گرفت و حدودا قهر کردیم. منم فعلا جسته بودم. اونشب وقتی رسول زنگ زد گفت فردا میاد دنبال ماشین که ببره به خریدار نشونش بده. بعدش هم ۹۹ درصد باید به بنگاه میرفتیم تا قولنامه فروش رو امضا کنم. ماجرای بی خبر بودن تو رو میدونست که برای آرامش اعصاب و روانت همچی رو ازت مخفی کردم. وقتی مستاصل به رسول گفتم بخاطر مریض بودنم توی خونه ام و ممکنه تو بفهمی ماجرا چیه که درجا بدون توجه به مریضیم اعدامم میکنی، فقط رسول خندان گفت خب کاری کن مثل همیشه یه سر بره خونه مادرش و تو بتونی بیرون بیای. مجبوری بیرون بیای چون میدونم ماشینت حرف نداره و این معامله امروز جور میشه. بخدا قرار نبود اونهمه هم نمک نشناسی کنم و چشمم رو به تمام خستگیا و محبتهای اون چند روزت ببندم که لحظه لحظه ی کارها و زحمتهات جلوی چشمم بود. ولی تمام عهد و جهدم رو میکردم اولا مدتی حتی بصورت قهر دور از هم باشیم و ازم سوال جواب نکنی، در کنارش جوری هم بشه تو از اون خونه بیرون بری که من خودمو به بنگاه برسونم. مطمئن بودم ببینی خودم سرپام و به راحتی به کارهام میرسم دیگه بیخیالم میشی و پیش مامانت میری کنارش باشی. می شناختمت که چه جوری عکس العمل نشون میدی. ولی انگار خیلی زیاده روی کرده بودم و تو واقعا قهر کردی و با کیف لباسهات رفتی که نگاهم فقط نیم ساعت به در کوچه دوخته شده بود! تو اصلا نفهمیدی من مثلا سرپا بودم و کارهامو میکردم درحالیکه زانوهام می لرزید و بزور دوام میاوردم. رفتی و نفهمیدی پشت سرت حتی اشکم چکید و چه روزهایی که نگذروندم تا واقعا حالم خوب بشه. تو رفتی و نفهمیدی ماشین فروخته شد و من با اون وضع بدم یک پام در بنگاه و دفترخانه بود تا کارهای فروش ردیف بشه و پولش رو تمام کمال دریافت کنم که به هر قرونش نیاز داشتیم. تو رفتی و نفهمیدی رسول که اوضاع بدم رو دیده بود و تازه از ماجرای گلوله خوردنم آگاه شده بود چه دعوایی باهام راه انداخت و چند روزی عین مادری مهربون اما با نیش زبوناش مراقبم بود. فقط میدونستم تا عمل جراحی انجام نمیشد من و تو نباید یکجا جمع می شدیم. تو حالت خراب و آتشفشانی بود و ممکن بود تمام بافته هامونو پنبه کنی و به باد بدی. خب خودت غدّ بودی بمن ربطی نداشت. الانم شکرخدا دستت به جایی بند نیست و دیگه هیچکاری از دستت برنمیاد بکنی. وگرنه این تو و این بیمارستان که میتونی خاکشو توبره کنی!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ حالم بد بود. انگار تب هم داشتم و فقط میسوختم. دلم بشدت خفه کردن فهام رو میخواست. دستام عرق کرده بود. تنها تونستم با خشم و نفسهای سوزانم بلند بگم: ولی اینکارها واقعا ارزشش رو نداشت انجامشون بدی و اینهمه نقشه بکشی. مامان من اینهمه سال صبر کرده بود بازم میتونست صبر کنه. بازم میتونست تحمل.... فهام بلندتر گفت: ولی من میدونم ارزشش رو داشت خیلیم داشت. تو از هیچی خبر نداشتی حال مامانت.... بلندتر داد زدم: ارزش نداشت بخدا نداشت.... مامان من میتونست با قلبش یه مدت دیگه هم کنار بیاد و ... 👇👇👇👇👇👇 فهام دستش رو بلند کرده گفت: باشه ارزشش رو نداشت. حق با تو هستش و من کاملا اشتباه کردم. پای حرفت رو مهر میکنم و حرف حرف تو باشه. اما... اما صبر کن. فقط کمی صبر کن وقتی مامانت روی پاهای خودش بایسته و با همون پاها چادرشو سر کنه بره از نونوایی محل برای خودش نون بخره اونموقع بهت ثابت می کنم ارزشش رو داشت یا نه. وگرنه الان نه زورم بهت میرسه نه ادعای زیادی دارم که گردنم از مو باریکتره. بلند شدم. فقط می فهمیدم خیلی خستم... خیلی خسته... کاش میتونستم برم و گم شم... فقط برم و گم شم... از همچی خسته بودم حتی فهام... حتی مامان... حتی مریضی... حتی پول... حتی حورا.... حتی حورا.... همین... آروم گفتم: دیگه با هیچی کاری ندارم. فهام من پریشان تر از اون چیزی هستم که تو فکرشو میکنی!