Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

327
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هشتادودوم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان فهام که چشم از من برنمیداشت بطرف داداشم برگشت و گفت: والا خان داداش تا اونجاییکه میدونم کاری نکردم. ولی از اولشم منِ بینوا بیچاره بودم. مخصوصا از وقتی با خواهرتون آشنا شدم دیگه بدتر! با بغض و خشم گفتم: انقده قشنگ هم دروغ میگی والا آدم حیفش میاد باور نکنه! داداشم جلوتر اومده گفت: باور کن فهام این خواهر من امروز بی اعصاب و غمگین و دلتنگ نیازمند یه تحویل گرفتن خاصه بلکه آروم بگیره. همه هم دارن نگامون میکنن. لطفا ببرش بیرون هوایی بخوره که خودم اینجام. فعلا هم تا چند ساعت اینجا خبری نیست. بریده جواب دادم: ‏من از اینجا تکون نمیخورم! داداش بازومو گرفته گفت: میگم برو هوایی بخور برگرد عزیزم. اینجوری که تو داری گریه میکنی بخدا من دارم از درون ریز ریز میشم. کمی آروم شدی برگرد همینجا. فهام ببرش کمی بخودش مسلط بشه برگرده! گریه هاش حس بدی بهم میده که مبادا خدای نکرده قبول این عمل کار اشتباهی بوده! دست فهام روی بازوم نشست و گفت: بریم حورا. منم به داداشت حق میدم. حالت خوب شد برمیگردیم. بازومو محکم از دست فهام درآوردم و بالاجبار راه افتادم. خیلی ازش راضی بودم حالا دستش به منم میخورد! اما فهام هم کنارم میومد. زیر درختهای حیاط بیمارستان خودمو روی صندلی خالی انداختم که صدای گریه هام بلندتر شد. فهام روبروم ایستاد. بطرفم خم شد و گفت: آخه چرا گریه می کنی تووووو؟ میدونم دلت آروم نمیگیره، ولی بخدا پروفسور بحدی بهمون امید داده و گفته حال مامان عالی میشه که ما مامان رو اول بخدا بعد به دستهای حاذق پروفسور سپردیم! خودمونم خیلی نگرانیم ولی فقط دعا کردن از دستمون برمیاد و بس! انگشتمو بطرفش گرفتم و دهنمو باز کردم سرش داد بزنم که بغض اجازه نداد. هق هقی بلند کردم که فهام کنارم نشست. آروم ادامه داد: بخدا درکت میکنم. الان هیچ حرف و کلمه ای نمیتونه غمی که همه رقمه توی وجودت هست رو توصیف کنه. ولی سعی کن بخودت مسلط باشی. باور کن همچی درست میشه حورا! ما تمام تلاشهامون رو برای همچین روزی کردیم و شکرخدا تونستیم از عهده ی این کار شاق بربیایم! دیگه داشتم پس میفتادم. بزور بزور بزور گفتم: فقط تو یکی حرف نزن که دلم از دست تو یک نفر داره خون بالا میاره. تو با چه اجازه ای برای عمل مامانم هزینه کردی؟ مگه من مرده بودم که یک کلمه بگی تصمیم دارید چیکار کنید؟ همش هم میدونم از گور نداشته ی توووووو یکی بلند میشه که دیگه حال و حوصله ی دیدنتم ندارم! تو اصلا به چه حقی پیش دکتر مامان میرفتی و کارهاشو ردیف میکردی؟ مگه خودت کار و زندگی نداشتی؟ فهام کنارم نشست و آرنجهاشو روی زانوهاش گذاشته صورتشو توی دستاش مخفی کرد. اشک ریزان و بلندتر گفتم: ما نخوایم شما در حقمون محبت کنید کی رو باید ببینیــــــــــم؟ فهام صورتش بالا اومد و نگاهش به چشمام دوخته شد. رنجش از نی نی چشماش فوران میکرد اما برام بی اهمیت بود. خودم از دست این نمک نشناس عاصی ترین بودم. جواب داد: محبت فقط در حق شما نبود. اول محبت در حق خودم و زندگیم بود که بخاطر قلب مامان نمی فهمیدیم روزهامون داره چطور میگذره و اصلا زندگی می کنیم یا نه! من از زندگیم ناراضی نبودم و مامان رو عین مامان خودم شایدم بیشتر دوستش داشتم. اما در کنارش دوست داشتم خودمونم عین آدم معمولی ها زندگی کنیم! مگه گناه تو چی بود به عنوان تازه عروس نفهمیده بودی کجای زندگی قرار داری! دوما مامان که رنج می کشید و دو قدم راه رو به راحتی و دلخواهش نمیتونست برداره منم عذاب می کشیدم! تا کی باید تحمل میکرد و از زندگیش هیچی نمی فهمید! یادته همون موقع که میخواستم کم کم ازت خواستگاری کنم و شرایط زندگیت رو بعداز یک هفته فکر کردن و گم و گور شدن قبول کردم بهت چی گفتم؟ گفتم مامانت مهریه ی تو برای من. تو با من ازدواج کن مخارج درمان مامانت روی چشمان من. من در زندگیِ پدر مادرم دیده و یاد گرفته بودم یه زن فقط سایه سر نمیخواد. همراه میخواد، حرمت میخواد، قدردان میخواد، درمان میخواد، عشق میخواد که جمع همه ی اینا میشه مــــــــــرد، و من سعی کردم برای زندگیت یه مرد باشم. 👇👇👇👇👇👇 اشکام فقط می چکید. حرفهای فهام هم بدتر جیگرمو می سوزوند. فهام زمزمه کرد: من عاشقت بودم و با تمام وجودم دوستت داشتم. باید مرد و مردونه سعی میکردم تا جاییکه بتونم مشکلاتت رو کم بکنم بتونی نفسی به راحتی بکشی. تو زجر می کشیدی من بدتر از تو حورا! الانم خبر نداری اون قطره قطره ی اشکات داره منو می کشه! باشه خودت نه، لااقل کمی به فکر من باش و گریه نکن! خفه گفتم: وقتی آدم با زبونش نمیتونه بگه دیگه تحمل این زندگی داغون و نکبتی رو نداره و چقدر داره از همه طرف درد می کشه و چقدر بهش