Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

319
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هشتادوسوم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان تا دوباره یادم اومد فهام چیکارا که نکرده بود خونم رسما به جوش اومد. خفه شده اما بلند گفتم: امروز اومدی دوباره خون به جیگرم کنی نه؟ به چه قیمتی مامان باید عمل میشد هان، به چه قیمتــــــــــی؟ تو اگه پول داشتی چرا باید توی خیابان به اون وضعیت می دیدمت! یه بار سرم کلاه گذاشته بودی و بخشیده بودمت. برای بار دوم میدونی چیکار کردی تو؟ هیــــــــــچ جوری نمیتونم بخودم بقبولونم درست دیده باشم! اما با تمام اینها میتونم دست روی قرآن بزارم و بگم اشتباه نکردم! فهام دستش رو دستم نشست و تند گفت: جان من داد نزن. الان دیگه مامان توی اتاق عمله و هیچ کاری از دستت برنمیاد، وگرنه میدونستم چون منو دیدی تمام رشته هامونو پنبه میکنی. نمیدونی که چه اوضاعی برای خودمون درست کرده بودیم! ولی شکرخدا لااقل پول عمل مامان رو هرجوری بود تونستیم جور کنیم. حورا مطمئن بودم تو خبردار بشی اجازه نمیدی یه قرون خرج عمل مامان بشه. اما واقعا هم نمی تونستیم تا سال بعد منتظر برگشتن پروفسور بمونیم که همه به کنار خودت روزبروز داغونتر میشدی و طبق گفته ی دکتر حال مامان واقعا خوب نبود! نگاهم بصورت فهام خیره مونده بود. پس درست دیده بودم! اما تنها یک جمله ش در ذهنم می چرخید " نمیدونی چه اوضاعی برای خودمون درست کرده بودیم". فهام آروم گفت: چرا اینجوری نگام میکنی؟ چیز بدی گفتم؟ زمزمه کردم: چه اوضاعی درست کرده بودید که من بیخبر بودم الان داری میگی جناب سلمان؟ فهام صورتشو به آرامی برگردوند و گفت: فعلا بیخیال شو که اصلا وقتش نیست. بقدر کفایت برای امروز فکر و خیال و استرس داریم که نیازی نیست بیشترشم بکنیم. بعدا همچی رو برات تعریف می کنم و آماده ی هرجور تنبیه و دعوا هم هستم. دندونامو بهم فشردم. چقدر از دستش خسته بودم! از بین دندونام گفتم: کاش امکانش بود و میتونستم انگشتمو توی حلقم فرو کنم و تمام تورو بالا بیارم، دیگه ببین چقدر از دستت خسته ام. نگران منم نباش. دیگه به تحمل کردن هزار درد با هم عادت کردم و حورای زره پوش کشش همچی رو داره. فقط بگو چیکار کردی که ... تند جواب داد: باور کن وقتش نیست. انشالا بعداز بیرون اومدن مامان از بیما.... دندون قروچه ای کردم و گفتم: الان می شنوم. شاید برای بعد فرصتی.... نباشه، هنوزم کارهاتو فراموش نکردم! غمگین نگاهش توی نی نی چشمام نشست. گفت: انصاف نداری دیگه بی انصاف. بعد با آهی راست نشسته دستی بصورتش کشید. جواب دادم: شکرخدا انصاف رو هم در شما دیدیم و یاد گرفتیم. هنوزم سوزشش باانصاف بودنت تموم نشده و داره میسوزونه! بساطِ زرنگی هاتو اطراف منِ ساده پهن کردی که هیچ رقمه انصاف نبود. بخدا دنیا به اندازه ی کافی آدمِ زرنگ داره، فقط از سادگی ماها سواستفاده نکنید که از زندگی کردن هم پشیمون میشیم. هیچ صدایی ازش برنمی خواست که منم دیگه چشم به مقابلم دوختم و ادامه ندادم. حرف زیاد بود برای گفتن، اما راستش حوصله ای نبود! بعداز دقایقی فهام بدون برگشتن آه بلندی کشید و آهسته گفت: فقط بگم خیلی لجبازی. درسته الان حالشو ندارم اما باشه حرف حرف تو باشه و بی انصاف روزگار هم من باشم. دو دوست دوران دانشگاهمو که در عقدمون دیده بودی و عکساشونم که زیاده و کاملا باهاشون آشنایی. هر کداممون در زمینه ای تبحر خاصی داشتیم. رسول مخ اقتصادی گروهمون و مقاله نویس یک روزنامه هم بود. هر پیشنهادی که میداد و عمل میکردیم واقعا بهره شو می بردیم. حتی بعداز فوت بابام که سردرگم بودم و نمیدونستم چیکار باید بکنم، پیشنهاد فروش خونه ارثی و زدن نمایندگی رو اون داد که خودشم همه رقمه کنارم بود و شکرخدا همچی عالی از آب دراومد. دوستمون سروش نمایشنامه نویس خوبی بود و در کنارشون منم عالیترین گریمور بودم. گاهی سروش خودشو به در و دیوار میکوبید و نمایشنامه ای رو آماده میکرد که اجرا میکردیم و علایقمون رو هم کنار نمیذاشتیم. 👇👇👇👇👇👇 قبل از ازدواجم آخرین نمایشنامه ای که اجرا کردیم گدای کلاهدارِ سروش بود که اتفاقا نقش اصلیشم من داشتم. جوانی زرنگ که برای رسیدن به عشقش و بنا به دلایلی مجبور میشه نقش فالگیر رو به عهده بگیره. و چون پیشنهاداتی در مورد نقش داده بودم که تحقیق کاملی هم در مورد فالگیری و رمل و اسطرلابش کرده بودم همچی واقعا عالی از آب در اومده بود. آخرین روز نمایشنامه که عصر از آمفی تئاتر بیرون اومدیم گریمم رو پاک نکرده بودم و قرار بود خودمو به حمام خونه برسونم. لحظه ای رسول گفت: فهام، این نظراتی که در مورد گدای کلاهدار دادی واقعا برام جالب بود. میتونی کنار خیابان در حد نیم ساعت پیشنهادات خودتو اجرا کنی که منم مقاله ای در موردش بنویسم. دیروز که برای کاری به بانک رفته