Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

322
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هشتادوچهارم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان وقتی حواس خودمم جمع شد اینبار من بودم که بشدت تعجب کرده بودم و چشمام به دستمال درون دستم خیره مونده بود. پولهایی که بدون شمردن هم میشد گفت واقعا زیادند و در یکساعت عجب پولی جمع شده بود. همونجا رسول درجا پولهارو شمرد و با آهی که بیرون داد گفت: باور کنید اگه اسم این شغل بد و باعث آبروریزی نباشه و کلا به جنبه ی بد اینکار توجه نکنیم عجب شغلیه! بخدا آدم به پول دیگه پول نمیگه و اوووووه نونت توی روغنه! فقط اینو بگم تمام همون پولها به خونواده ی فقیری داده شد و مقاله ی رسول چنان سروصدایی کرد اونورش ناپیدا. ما هم تا مدتها بساط بگو بخندمون جور شده بود و تا کفگیر کسی به ته دیگ میخورد زود می گفتیم ما که بلدیم چه جوری کلان کلان پول در بیاریم و اصلا نگران هیچی نیستیم. روزهامون گذشت. من ازدواج کردم. خودتم خبر داری همیشه با دوستانم در ارتباط بودم. یه روز که در فروشگاه بودم رسول و سروش به دیدنم اومدند و در مورد سرمایه گذاری روی دلار کلی بحث کردیم. رسول با اطمینان صدرصد گفت تمام سرمایه شو باضافه ی زمینی که داره میفروشه و دلار میخره. حالا طبق اطلاعاتی که از منبعی مهم بدست آوردم صدرصد سود میکنه. سروش هم تصمیم داشت تمام پس اندازش رو با کمی قرض و قوله از مامان و باباش وسط بزاره و با رسول در اینکار شریک باشه. راستش منم پول خوبی دستم داشتم. قرار بود به نمایندگی سفارش لوازم یدکی بدم که لحظه ای به سختی وسوسه شدم و طبق اعتماد همیشگیم به مخ رسول، تمامش رو برای خرید دلار کنار گذاشتم. راستش خبر داشتم کم کم موعد اومدن پروفسور به ایرانه و تنها نیتم این بود با سود دلارها مخارج جراحی مامان رو به راحتی بپردازم که آب هم از آب تکون نخوره. دلارها خریده شد و دستم به کل خالی شد. اصلا هم نگران چیزی نبودم که شکرخدا از فروشگاه می رسید. اما روزی رسید که طبق سیاستهای مالی دولت قیمت دلار بشدت تمام پایین کشید و ضربه ای که بهمون خورد واقعا قابل گفتن نیست. راستش تا مرز سکته کردن پیش رفته بودم و نمیدونستم چقدر طول میکشه تا بتونم اونهمه پول رو دوباره جمع کنم. هنوز بخودم نیومده بودم که دکتر مامان هم زنگ زد و گفت فقط مدت یکی دو هفته فرصت داریم پول برای جراحی رو واریز کنیم. که اگه نتونیم نوبتمون رو به نفر رزرو شده بعدی میدن. حالم بحدی بد بود رسما داشتم کم میاوردم. باختن پول به جهنم که بازم میتونستم بدست بیارم. فقط از دست دادن موقعیت باعث میشد مامان نتونه جراحی کنه و زندگی ما همکه کلا بلاتکلیف تر از همیشه. حورا جای من نبودی بفهمی چی میگم. عشق و بلاتکلیفی بددردیه که من گرفتارش شده بود. اما در اوج همون بلاتکلیفی بازم کسی که براش جونم درمیرفت خودت بودی و خودت و آرزوهات، که بخاطرت حاضر بودم هرکاری بکنم. یادمه اشکی که مستاصل روی صورتم چکید چقدر برام ثقیل بود! با اوضاع پیش اومده مجبور بودم چشممو به جراحی مامان ببندم و منتظر سال بعد باشم. اما توووووو.... روحم به روحت بند بود و تو هم روحت به سلامتی مامانت وابسته بود. عذاب کشیدنهاتو که می دیدم در خودم می مردم. آرزوهاتو در مورد مامانت و داشتن بچه ت می شنیدم و فقط میخواستم خط پایانی به تمام مشکلاتمون بکشم و مرد و مردونه آرزوهاتو برآورده کنم. من بهت قول داده بودم حورا. گفته بودم هزینه های درمانی مامانت رو مهریه ات میکنم. من یه مرد بودم که باید سر حرفم می ایستادم. اگه یکسال هم برای جراحی مامان صبر میکردیم و خدای نکرده اتفاق بدی میفتاد هیچوقت خودمو نمی بخشیدم. و مطمئن هم بودم تا تو بخوای به نبود مامانت عادت کنی عالم و آدم و زندگیمون بهم میریزه چون دقیقا می شناختمت. باید سعی میکردم مرهم دردهات باشم اما بدجور باخته بودم که هیچ راه چاره ای هم نداشتم. در همون حال بدم بود که رسول به فروشگاه اومد. حال خودشم خوب نبود که بیشتر از ما باخته بود. وقتی با اصرارهاش کل ماجرارو از زبونم شنید و حال داغونمو دید فقط گفت یادت باشه تا زنده ایم امیدی هست، دعایی هست، خدایی هست. منم که باعث این باختت هستم کنارتم. باید هرکاری میتونیم بکنیم لااقل این جراحی انجام بشه بلکه کمی از مشکلاتت کم بشه و زندگی خودت و زنت رنگ آرامش بخودش ببینه. 👇👇👇👇👇👇👇 هرچند راضی نبودم ولی بزور دوستام جلسات سه تایی مون شروع شد. اول با داداشت حرف زدم ببینم راضی به جراحی هست یا نه که راضی بود و بهم اطمینان داد مامانت هم راضی میشه اما لنگ اونهمه پول بود! اول تصمیم جدی گرفتم خونه مونو بفروشم که به آپارتمانی قانع باشیم. ولی تو اصلا راضی نبودی و برای اون خونه کلی نقشه و آرزوها داشتی. دست و بالمو بشدت بسته بودی و نمیدونستی دارم ذره ذره جان میدم. اما م