Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

331
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هشتادوپنجم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان نگاهم فقط بصورتشون خیره مونده بود. درست بود سالهای سال می شناختمشون، ولی اینبار رفاقت نابشون رو واقعا ثابت کرده بودند. و من به هیچوجه نباید این رفقا رو از دست میدادم. روز دوم هم جلوی خودمو گرفتم و باهاشون نرفتم. اونروز رو کلا ازشون بیخبر بودم اما شب که شد باز خسته و داغون با جیبهایی پر پول اما با چشمانی که توشون برق رضایت می درخشید وارد فروشگاه شدند. بیحال روی صندلیها افتاده بودند و فقط می گفتند و می خندیدند و از سیر تا پیاز اونروز رو برام تعریف می کردند. جالبش اینجا بود جوری رفتار میکردند انگار مشکل پول فقط به اونا ربط داشت و من اون وسط کاره ای نبودم. اما راستش اونشب تا نزدیکیهای سحر فقط به سقف چشم دوختم و درحالیکه گاهی از شرم و خجالت عرق روی پیشونیم می نشست آخرین تصمیمم رو گرفتم. منم به اینکار شاید بیشتر از اونا وارد بودم و میتونستم کمکشون کنم پول رو زودتر تهیه کنیم و دوستام خلاص بشن. اونا خودشونو به نحو احسن ثابت کرده بودند پس منم نباید تنهاشون میذاشتم. از روز سوم منم همراهیشون کردم. خودشون خبر نداشتند ولی وقتی همان ساعت همیشگی به فروشگاهم اومدند که در حال پاک کردن گریمم بودم باید بگم لبخندی که روی لبشون بود گفتنی تر از هر گفته ای بود. فقط رسول خندان گفت فهام به جمع گدایان کلاهدار خوش اومدی که تاج سر ما فالگیران شهری. اوضاع خوب بود. اگه چند روز هم همینجوری ادامه میدادیم بیشتر هم بدست میاوردیم. اما از شانس بدم روز دومی که بیرون بودم اتفاقی که اصلا انتظارش رو نداشتم و حتی یک صدم هم بهش فکر نکرده بودم سر راهم سبز شد. لحظه ای از صدات حس کردم تو و مهری مقابلم ایستادید که ناخواسته و هراسان سرم بالا اومد. فقط میدونم چشمامون بهم تلاقی کرد که تو هم داشتی کنجکاو نگام میکردی. آهم در اومد و تند سرمو پایین آوردم. اما یادم افتاد ممکن نیست منو بشناسی اما باز هم احتیاط شرط عقل بود. اونروز دکتر پیام داده بود چون بیمارستان خصوصیه اگه امکانش هست مقداری از هزینه های بیمارستان رو واریز کنم تا از همین الان اتاق خصوصی مامانت برای روز عمل رزرو بشه و بعدا به مشکلی بر نخوریم. صبح گریم کرده خودمو به محل اتراقم رسوندم. قبل از شروع به کار اول بطرف بانک رفتم تا هرچقدر که دستم داشتم به حساب بیمارستان واریز کنم مامانت در اتاقهای چندتخته بستری نشه. دلم میخواست بعداز عمل وقتی همراه مامانت در بیمارستان می موندی راحت باشی و کسی و سروصدایی اذیتتون نکنه. تا نزدیک شدم لحظه ای چشمم به سارقینی افتاد که از بانک بیرون میومدند و ... اصلا نه خودمو کنار کشیدم نه فکر کردم ممکنه اتفاق بدی بیفته. بی محابا بطرفشون هجوم بردم و باهاشون قاطی شدم. چند نفری هم به کمکم اومدند ولی متاسفانه در بیمارستان چشم باز کردم. خدا میدونه چی می کشیدم وقتی تورو با اون رنگ و روی بهم ریخته و سر تا پا سوال می دیدم. من اون حورای پررنگ و سرشار از شوق زندگی رو میخواستم که دورم بچرخه و بهم برسه، ولی دیگه نداشتمت. از ترسم دهنمم باز نمیکردم چون ۹۹ درصد احتمال میدادم منو شناخته باشی که کارم واقعا زار بود. گوشیم هم شارژش خالی شده بود و دوستانم از اوضاعم بی اطلاع بودند وگرنه اشاره شو بهشون میدادم کمکی به حالم بکنند و هرجور شده بهت ثابت کنند در حال بازی کردن نمایشنامه بودیم که نیت بدی در کار نبوده! بخونه که برگشتیم و موبایلم شارژ شد تازه تونستم در نبودت از دوستام خبری بگیرم. پولها تمام و کمال آماده بود و فقط نگران من بودند که یهویی آب شده به زمین فرو رفته بودم هیچ جا هم پیدام نمیکردند. مسموم شدنم رو برای اونا هم بهونه کردم چون اگه از گلوله خوردنم خبردار میشدند صدرصد بخونه مون میومدند و من واقعا نگران عکس العمل تو در برابر اونا بودم. 👇👇👇👇👇 روزیکه با تو حرفم شد و دعوامون براه افتاد اونروز رسول زنگی بهم زده گفته بود برای ماشینم مشتری خوبی از آشناهاش رو پیدا کرده که پول پرو پیمونی بابتش میدادند. حالا قرار شد فردای اونروز به دنبال ماشین بیاد و خودش بقیه ی کارهارو ردیف کنه. دیگه تحمل کم محلی کردناتو نداشتم. همونروز با اصرار خودم درددلت شروع شد. راستش خودمم از بیحالی تو و حال بدی که داشتی ناراحت بودم. حدسم درست بود. تو سلمان خان رو شناخته بودی و کاملا مطمئن بودی خودم بودم. اول خواستم خیالت رو راحت کنم که من نبودم ولی باورت نشد. تلاشم بی فایده بود به شناختت اطمینان داشتی! لحظه ای تصمیم گرفتم همه ی ماجرارو بهت بگم و خودمو خلاص کنم. میخواستم بگم چه کند بینوا فهام فقط همین هنر را دارد. بالاخره درک میکردی تمام اینکارها برای راحتی و آسایش همگی مون بود نه یکنفر، ولی