Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

354
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هشتادوهفتم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان و هیچکس نمیدونست از بس همچی رو در خودم ریخته بودم چقدر از درون داغون بودم. دلم میخواست داد بزنم بخدا هرکی تحمل میکنه احمق نیست. ولی برای کی و چه کسی؟ تنها و تنها گناه خودم بود که فقط آبروخواه بودم و همچی باید در قلبم تلمبار میشد. فقط کاش در این دنیا کسی بود که میتونستی پیشش هرجور دلخواهت بود حرف بزنی و درددل کنی! حرف بزنی و بتونه آرومت کنه! حرف بزنی و بدونی تک تک حرفاتو بدون توضیح زیاد درجا درک میکنه. زمزمه کردم: لعنت به تو فهام... لعنت به تو که با این لعنتی ترین عشقِ هفت خطت، مقتدر رو هم ازم گرفتی! و من الان چقدر دلتنگ مقتدر سنگ صبورم بودم! ساعتهامون با بی صبری و دلهره و استرس جلوی اتاق عمل میگذشت. زیر لبم فقط دعا میخوندم و دور مامانم فوت میکردم. دیگه اشکامم خشک شده بود و مامان رو فقط به خود خدا سپرده بودم. پرستاری خبر داد عمل مامان با موفقیت داره پیش میره و انشالله تا ساعتی تمومه که دوباره اشکام از ذوق چکیده بود. فهام از کنارم تکون نمیخورد اما نه بطرفش برمی گشتم نه باهاش کاری داشتم. حرف آخرمو بهش زده بودم و تمام بودم. نمیخواستم ببینمش همین! وقتی خبر دادند مامان رو به CCU منتقل کردند و حالش رضایت بخش اما بیهوشه، فقط میدونم شکرگویان صورتمو به شیشه پنجره CCU چسبونده بودم و براش دورادور گفتم: مامان خانومم میدونی که کی منتظرته؟ میدونی که کی بدون تو دوام نمیاره؟ میدونی که کی داره بدون تو اینجا از غصه دق میکنه‌؟ میدونی که حتی نتونستم یه بار از ته دلم ببوسمت، پس بخاطر منم که شده چشماتو باز کن. فقط حورا منتظرته اون چشمای نازت رو باز کنی و نگاش کنی تا ازت زندگی و جون بگیره! و شکرخدا تا همونشب بعداز ساعتها مامان هم چشماشو نصفه باز کرد، هم نصفه نگامون کرد، هم دکترش بهمون اطمینان داد رضایت بخش ترین عمل رو داشته اند. اونشب دیگه اجازه ندادند بیمارستان بمونیم. دستمون از مامان کوتاه بود. وقتی داشتیم بطرف خروجی بیمارستان میرفتیم فهام خودشو بمن رسوند و گفت: حورا، جان من اعدامم نکنی ها، ولی بیا بریم خونه ی خودمون. خب مامان که نیست پس امشب میتونی... صورتمو برگردوندم و زمزمه کردم: شایدم زندگی منو خسته نکرده، تغییر و هزار چهره بودن و سر قول و قرارشون نبودنِ آدمایی که با دل و جانم قبولشون داشتم و برام مهم بودن خستم کرده! یه مرد رو فقط با قولش می شناسن و بس. متاسفانه اون خونه دیگه خونه ی من نیست. برید بسلامت! فهام لحظه ای مات نگاهم کرد بعد گفت: ولی حورا، بهت قول میدم تو بدون فهامت، بدون مقتدرت یخ میزنی! شاید الان عصبی و ناراحت و داغ باشی و نفهمی، ولی من لایق اینهمه سردی نیستم! من همون فهام همیشگیم که... نگاهمو به نگاهش دوختم. نمیدونم چرا حتی دلم هم نلرزید. گفتم: دفعه ی قبل آسون بخشیدم و دوباره تکرار شد. هر چند میگی برای خاطر من و زندگیم بود اما نمیدونم چرا اصلا نمیتونم قبولش کنم. متاسفانه اینبار دیگه بخششی در کار نیست، خیلی متاسفم. فهام بازومو گرفته محکم تر گفت: یعنی میتونی نبودن و نداشتن منو دوام بیاری؟ نگاهمو پایین آوردم و اشکم جوشید. زمزمه کردم: خیلی خرابم فهام... خیلی خسته و داغون و آوار... اجازه بده کمی بخودم بیام و هر چی که اطرافم گذشته رو قبول کنم. سینه ام می لرزید. قدمی عقب رفتم و داشتم بر می گشتم که فهام گفت: تو یه دیووووونه ای، یه دیووووونه که فقط باید خودم مواظبت باشم تا حالت خوب بشه. طبق دلخواهت میرم و دیگه منو تا مدتها و تا زمانیکه خودت نخوای نمی بینی. اما حرف آخرم برات اینه حورا، انقده دوستت دارم که حاضرم دستت توی دستام باشه بازم گدایی و فالگیری کنم و تو هم هر لحظه دعوا و اعدامم کنی همین... 👇👇👇👇👇 نگاهمو بصورتش دوختم. با حرفش داشتم اَلو می کشیدم و دندونامو بهم فشار میدادم. جنس این مرد خوب بود، اما اصلا درست بشو نبود که نبود... و من دیگه حوصله نداشتم خواسته هامو برای این مرد شرح بدم... بی حس و حال و بدون حرف عقب کشیدم و راه افتادم. خودمو به ماشین داداش انداختم و بخونه ی مامان رفتم اما میدونم از عالم و آدم بریده بودم. اونشب درحالیکه ا‌شکهای بلاتکلیفم روی بالشم می چکید بیهوش شده بودم. تکلیفم با فهام چی بود رو نمیدونستم. فقط میدونستم اگه کمی بیخیال کارهاش میشدم کار‌ش میشد نقش بازی کردن برای من و هرروز برام بامبولی سرهم میکرد! اما همونجوریکه گفته بود دیگه فهام رو ندیدم و مثل تمام روزهای گذشته حتی پیامی ازش نداشتم. اما گاهی می دیدم با تلفن از داداشم جویای حال مامان بود که داداشم هم فقط چپکی بهم نگاه میکرد و سرم غر میزد آخرش نفهمیدم بینوا فهام رو چطور نیشش زدی دیگه اینورا پیداشم نمیشه! غصه ها