Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

415
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هشتادوهشتم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان نگاهم توی صورت مامان نشست که چشماش بصورتم بود. رضایت درونشون موج میزد. شکر رنگ و روش هم بهتر بود و خوشحالی در جز جز صورتش دیده میشد. هرچی باشه عشقش رو دیده بود و باید هم عالی اندر محشر میشد. اما... اما هیچکس در مورد اومدن فهام چیزی نگفت. نگاهم روی صورت تک تکشون چرخید اما بازم هیچی! پشت به همه کردم و برای خودم از فلاسک چای ریختم بلکه کمی آروم بگیرم. گرومب گرومب صدای قلبم توی گوشم بود اما هیچکاری هم از دستم برنمیومد. احساساتمو، انتظاراتمو، ناراحتی هامو، همه رو برای خودم نگه داشته بودم. چون با هیچ زبونی قابل توصیف نبودند. داداشم گفت: مامان بااجازه ت من دیگه برم. خیالمم ازت راحته که دیگه فردا میام بهت سر بزنم. خاله هم سفارشهای خاص خودشو بهمون کرد و راه افتادند. چندبار دهن باز کردم از مامان درباره ی فهام بپرسم، ولی لبام بسته شد و هیچ صدایی ازشون درنیومد. مامان در نهایت رضایت چشمش به گوشه ای دوخته شده بود و کاملا در فکر بود. روزهامون گذشت. مامان با رضایت کامل دکترش بسلامتی مرخص شد و بخونه برگشت. خاله هم تنهامون نمیذاشت و با هم از مامان مراقبت میکردیم که دیگه از تپش قلب و رنگ و روی خاکستری مامان خبری نبود. چنان با مراقبت و آرامش توی خونه قدم میزد که خودم حظ میکردم. اما چیزی بشدت برام جای سوال بود. در این زندگی و بین همه خونواده هیشکی از فهام نمی گفت و نمی پرسید. انگار تا به امروز نه فهامی اومده نه فهامی رفته بود. انگار من همان حورای مجردی بودم و هیچ اسم همسری کنار اسمم نبود که درباره ی بود و نبودش ازم پرس و جو کنند. حتی کسی ازم نمی پرسید چرا خبری از فهام نیست و کلا همه سکوت کرده بودند. اما خودم چی؟ فقط میدونم خودمو با همچی مشغول میکردم و بغضهامو قورت میدادم بلکه کمی فراموشش کنم. اما بعدا می فهمیدم این فکر و خیال فهامه که منو دلتنگانه مشغول کرده و تمام ساعتهامو باهاش گذروندم. خودم که دلشو نداشتم و راستش نمیخواستم ازش خبری بگیرم. هنوزم نبخشیده بودمش. اما خیلی دوست داشتم لااقل خونواده ام در موردش حرفی بزنند و بفهمم داره چیکار میکنه. اما دریغ از یک کلمه! زمزمه کردم: خدایا یه نگاهی به سراپام بنداز. بخداوندی خودت قسم، یه ذره آدمم با کلی تحمل! آیا واقعا انصافه؟ تنها کارم سر زدن به پروفایلش بود که اونم شکرخدا خالی خالی بود و هیچ عکسی نداشت. آخر عاقبتم با این اوضاع چی میشد رو فقط خدا میدونست. اونروز بشدت دلتنگش بودم و راستش بزور جلوی اشکامو میگرفتم. اما اصلا هم راضی به بخشش نبودم. کسی که برای آدم ارزش قائل باشه نه اذیتش میکنه نه کاری میکنه تورو از دست بده. و فهام با تمام کارهاش، چه درست چه غلط بشدت منو رنجونده بود. بازم دلتنگ مقتدرم بودم که زمانی یار غارم و سنگ صبورم بود. حالم جوری بود انگار آرامشمو یه جایی گذاشته بودم و هرچی فکر میکردم یادم نمیومد کجاست. به قول مهری دلم نامحسوس برای خودم سوزید! به یاد مقتدر سپیدموی خودم عکسنوشته ی قشنگی نوشتم و در پروفایلم گذاشتم. نوشتم: آدم باید یه باباطاهر توی زندگیش داشته باشه که بهش بگه: گل سرخم چرا پژمرده حالی؟ بیا قسمت کنیم دردی که داری بیا قسمت کنیم بیشش به من ده که تو کوچک دلی طاقت نداری... و من واقعا داشتم در سکوتها و زبان به کام کشیدنهام خفه میشدم و مات این زندگی بودم. اونشب طبق معمول نگاهی به پروفایل فهام انداختم که چشمام متعجب باز شد. بعداز مدتها عکس گذاشته بود که بزیبایی نوشته بود: خب نیستم دیگر... مگر نگفتی با نبودن من حال دلت خوب میشود! مگر مشکلت من نبودم پس تو چرا انقدر غم داری! یادت باشد کسی هست که طاقت ندارد غم تو را ببیند ماه من... بمانی برای من و قلب من، زیبا نگارم... 👇👇👇👇👇 اشکام می چکید. پس منم همیشه تحت نظرش بودم و هیچوقت بیخیالم نشده بود. اما برام خیلی سخت بود نگاهی بصورتش بیندازم و سلمان خان برام تداعی نشه! زمزمه کردم: کاش وقتی این بازی رو شروع میکردی، قبلش چشماتو باز میکردی و می دیدی چقدر از حورا باقی مونده و میتونه تحمل کنم یا نه! و من با اینهمه مشکلات جورواجورم دیگه به نهایتم رسیده بودم. اونروز با مهری قرار داشتیم برای خرید بریم. کم کم موعد جشنش بود و تصمیم داشتند عقدکنان مفصلی براه بیندازند. وقتی ظهر سری به خونمون زد دم در خندان گفت: میگم حورا این حرف بهم ثابت شده که هر که کند ازدَوَجَ یَزدوِجُ ازدواج، سخت کند اِشتَبهَ یشتبههُ اشتباه، ولی چرا خودم این اشتباه گنده رو کردم رو اصلا نفهمیدم. الانم باور کن فضول نیستما، فقط خیلی نامحسوس دلسوزتم که اینو می پرسم، مدتیه من اون اسهال استفراغت رو اصلا ندیدم و بفهمی نفهمی کمی نگرانشم. ن