Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

498
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هشتادونهم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان مهری که همچنان نگام میکرد با لبهایی صاف گفت: نمیدونم اون بزغاله ی مرده شور برده چیکار کرده که ندونسته و نفهمیده صدرصد حق رو به تو آبجی گلم میدم، ولی چه زود اونهمه مهر و محبتش رو فرامو‌ش کردی دیووونه ی خل! البته تو هم اولین آدم این دنیا نیستی که با تمام خوبیاش قدرشو ندونستی. کلا تا قیامت همین بساطه بین مردم! از حرفهایی که توی دلم تلمبار بود و نمیتونستم داد بزنم قلبم میسوخت. چشمامو بستم اشکهای جمع شده توش سرریز نکنه. آهسته گفتم: مهری فقط میدونم دلم در حال یخ زدنه. مهری شاکی جواب داد: ولی مطمئنم ته هر قلب یخ زده یکی دو قطره عشق هم وجود داره که تو عاری ازش نیستی. گفتم: ولی با تمام عشقم در من زنی افسرده در حال داغون شدنه که نمیدونه چاره ش چیه! الان من موندم و اشتباه فهام که... مهری ابروهاش بالا پرید. گفت: حورا نمیگم بهم چیزی بگو چون اگه ماجرارو بفهمم درجا خون داماد زپرتی رو حلال اعلام می کنم. خود تورو هم می شناسم، صبوری و مقاومتت رو هم بهش ایمان دارم. اون بزمجه حتما کاری کرده، ولی بخاطر تمام خوبیاش سعی کن اون قسمت حافظه تو که مربوط به اشتباه فهامه ضعیف کنی و به گناهش کمتر فکر کنی! والا بلا همه ی این مردها رو سروتهشون کنی همه شون از یه کرباس و تخم و ترکه ان که کلا باید بریزی توی دریای شور و از دستشون خلاص بشی. ولی خب مجبوریم تحمل کنیم. یادتم باشه آدما تا یه جایی پیگیرت میشن. اون نیمه ی عاشقشون رو که باد ببره میتونن به بدترین شکل بیخیالت بشن که میدونم تو یکی اصلا اینو نمیخوای! کمی بیشتر به حرفام فکر کن. صورتمو برگردوندم مهری چشمان پر از اشکمو نبینه. از فکرم گذشت: من راههای زیادی رو در این زندگی با پای پیاده چه با عشق چه بی عشق طی کرده ام. ولی اینبار کفشهای دلتنگی و بلاتکلیفی بدجور پای دلم رو اذیت میکرد. مهری که صدرصد متوجه حالم شده بود گفت: خدایا خداوندا به ما قدرت "گور بابای ای مردها" گفتن رو عطا بفرما! که همراه با اشکام خنده ای بی اختیار روی لبام نشست. اونروز صبح با صدای حرف زدن خاله و مامانم چشمامو باز کردم. شکر خدا می خندیدند. ساعت ۷.۳۰ صبح بود و برای چی اینهمه زود بیدار شده بودند رو نفهمیدم. پتو رو روی سرم کشیدم و چشمامو بهم فشردم. بهتر بود یکساعت دیگه هم میخوابیدم. دیشب دیر خوابیده بودیم و فقط کارمون تزیین غنچه های رز بود. امروز هم واقعا روز پرکاری برامون بود و صدرصد خسته میشدیم. حالا مطمئنا شب هم بزور خودمونو به خونه میرسوندیم. منم که ساعت ۱۲ وقت آرایشگاه داشتم. عقدکنان مفصل مهری امروز بود و به احتمال زیاد ماه بعد راهی ماه عسل می شدند. منم که به عنوان خواهر یه عروس شیطون از اول تکلیفم مشخص بود و برای خودم کاری مخصوص در تالار عقد داشتم. بین خواب و بیداری بودم که بوی نان تازه به مشامم نشست. دوباره نفس عمیقی کشیدم و میتونستم بگم بوی سنگک خشخاشی بود که... چشمام باز شد. یعنی داداش اومده بود؟ صدرصد اومده بود و برامون سنگک هم آورده بود وگرنه گرفتن نان تازه برای صبحانه هر روز کار خودم بود. ساعت نزدیک ۹ بود و بهتر بود دیگه از تخت بیرون بیام. صدای مامانم به گوشم نشست که گفت: حورا بلند شو دخترم. امروز کارت زیاده ها. تختمو مرتب کردم و پا به هال گذاشتم. نگاهم چرخی زد اما از داداش خبری نبود. مامان و خاله در آشپزخونه مشغول درست کردن صبحانه بودند و بوی چای تازه دم هم توی خونه پیچیده بود. مامان بطرفم برگشت که چشماش توی چشمم خیره شد. نگاه مامان می درخشید و گونه هاش گل انداخته بود. کلا خوشحالی از تمام وجودش فوران میکرد. میخواستم چیزی رو حلاجی کنم اما ... خاله بطرفم برگشت و خندان گفت: سلام حورای خاله، صبحت بخیر عزیزم. بیا ببین ما دو تا خواهر اول صبحی چیکار کردیم! 👇👇👇👇👇👇 قدمی جلو گذاشتم و دستمو بالا آوردم چیزی بگم اما دستم پایین افتاد. عقلم چیزی رو که می دید داد میزد. اما قلبم بشدت می تپید. امکان نداشت... امکان نداشت... مامان نمیدونم در صورت و حرکاتم چی دیده بود بطرفم قدمی برداشت و گفت: بخدا حورا حالم خوبِ خوبه. عالی عالییییییییم باور میکنی! دکتر دیروز خودش توی تلفن بهم اجازه داد بیرون برم و خیلی آروم کمی پیاده روی کنم. بهت نگفتم چون میدونستم نمیزاری. بخدا حالم انقده خوبه انگار به تمام آرزوهام رسیدم و دیگه همون آدم قبلی نیستم. آب دهنمو هراسان قورت دادم که از ترس توی دهنم جمع شده بود. آهسته گفتم: چیکار کردین شما؟ خاله تند خودشو کنار مامان رسونده گفت: بخدا حورا حالت مامانت واقعا عالیه. باور کن حتی یکبار هم نگفت قلبم اذیت کرد. ما هم آروم رفتیم و برگشتیم همونطوریکه دکترش گفته بود! اینبار قلب من ک