Перейти в канал

قســـــم به عشـــــق

624
م آورده بود. آروم روی مبل نشستم و دستام روی صورتم نشست. بی اختیار گریه میکردم. نمیدونستم گریه ی خوشحالیه یا گریه از هول و ولا و ترس، ولی انگار همه شون قاطی هم بودند! اما فقط زیر لبم خداروشکر میکردم. خداروشکررررر مامان بعداز دوسه سال تونسته بود خودش به دلخواه بیرون بره! خداروشکرررر گونه های مامان رنگ زیبای صورتی گرفته بود و دیگه با دو قدم راه رفتن رنگش به سیاهی نمیزد! خداروشکرررر چشمان مامان از خوشحالی می درخشید و شادی از تمام صورتش هویدا بود.... خداروشکرررر دیگه دست مامان قلبش رو فشار نمیداد... خداروشکررررر... خداروشکررررر.... خداروشکررررر حس کردم دستایی منو در آغوش کشیدند. انگار مامان و خاله دو طرفم نشسته بودند و دستاشون دورم حلقه بود اما هیچکس چیزی نمیگفت. همه مون گریه می کردیم. خاله بعداز کمی با صدای گرفته ش گفت: دخترم گریه کردن لازم نیست. فقط باید خداروشکر کنیم که از این به بعد دیگه نگران مامانت نیستیم. باور کن امروز حال خودش و دلش و قلبش و روحیه ش بحدی عالی بود تمام اون راه رو من فقط ذوق مرگ بودم به جان خودم! هقی کردم و گفتم: آخه خبر دارید اون سنگک پزی چقدر با خونه فاصله داره؟ نترسیدید خدای نکرده... مامان تند گفت: بخدا حورا آروم می رفتیم. حتی یه بار هم حس نکردم قلبم اذیت میکنه. حتی تپش هاش هم عادی بود. بحدی عادی بود خودم تعجب کرده بودم چرا ضربانش از پشتم بیرون نمیزنه. اشکام می ریخت اما فکرم به حیاط بیمارستان کشیده شده بود و صداهایی توی گوشم می پیچید. بلند گفته بودم ارزشش رو نداشت بخاطر مامانم فالگیری کنی و خودتو تا سطح یک گدا پایین بیاری! اما فهام بلندتر از من گفته بود ارزشش رو داشت. فقط صبر کن مامانت با پاهای خودش بره و از نونوایی محل برای خودش نان بگیره اونموقع بهت ثابت میکنم ارزشش رو داشت یا نه! و من درسته بازم کار فهام رو تایید نمیکردم اما تازه می فهمیدم تمام کارها و پول خرج کردنها و از دیوار راست بالا رفتنها برای جور کردن پول جراحی ارزشش رو داشت..... خاله که همچنان دستش دور شونه هام حلقه بود لباشو روی موهام گذاشته دم گوشم زمزمه کرد: حورای خاله، قرار نیست توی زندگیت دخالت کنم، اما یادت باشه کسی که باعث شده اینهمه خوشحالی و اشک شوق و آرامش و آسایش توی خونه تون بیاد رو کمی باهاش مهربون باش. فقط باهاش مهربون باش عزیزدلم.... باور کن بی مهری هارو خدا می بینه دلش ازت میگیره گلِ خاله.... کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را ... ؟! دلم انگار باور کرده آن عشق خیالی را نسیمی نیست ، ابری نیست ، یعنی نیستی در شهر تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالی را مرا در حسرت نارنج‌زارانت رها کردی چراغان کن شبِ این عصرهای پرتقالی را اناری از لبِ دیوار باغت سرخ می خندد بگیر از من ، بگیر این دست‌های لاابالی را نسیمی هست ، ابری هست ، اما نیستی در شهر دلم بیهوده می‌گردد خیابان‌های خالی را ... #حتما_بخــــــــــونید👇👇👇 🌸🌸 عزیزان سودی رمانمون تا حدودی قسمتهای پایانیش هست که رمان نیمه ی جانم فقط #روزهای_زوج براتون ارسال میشه. #روزهای_فرد رمان جذاب و دلنشین دیگری رو در کانال شروع می کردیم که #توصیه می کنم خوندنش رو اصلا از دست ندید که خود من عاشقشم. از شنبه تا پنجشنبه هم کانالمون رمان خواهد داشت. منم فرصتی پیدا میکنم رمان "یکی بود یکی نبود" رو نوشتنش رو براتون شروع میکنم که خودم واقعا ذوق نوشتنش رو دارم. یه رمان قدیمی و خونه به خونه با شخصیتهایی جذاب و ماجراهایی دلنشین و #واقعی که دوساله درحال جمع کردن ماجراهای این رمان هستم. راستش🙈🙈 خودم از الان عاشق مش نوروز رمان هستم😊😊💋 سودی رو دعا کنید. از الان میدونم نوشتن این رمان واقعا انرژی زیادی میخواد🙏🙏🙏🙏🙏🙏 https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMqZtGCzD2CV4w 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: نشر رمانهای کانال با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در و