Перейти в канал

...Exoshidae...

124
پارت دوم: تیفانی:انگشتر بی اف اف رو ببین یونا 😱😱نظرت چیه ۴ تا ازش بخریم یونا:اوه حالا گفتم چیشده دیوونه..ولی از حق نگذریم خیلی قشنگ بود ینی عالی بودن تیفانی:زود باش بریم داخل ............................................ سوهیون:آخیش بالاخره یه حموم درست و حسابی کردم چقدر تمیز شدم 😜😜 حوله شو برداشت و به سمت آشپزخونه رفت عادتش بود هر وقت از حموم میومد اولین کاری که میکرد خوردن یه لیوان شیر بود داشت شیرشو میخورد که چرخیدن کلید توی در توجه شو جلب کرد تیفانی و یونا بودن که با دنیایی از خرید وارد خونه شدن ته یان در اتاق مشغول حرف زدن برای خرید بلیت بود صحبتش که تمام شد با خنده روبه پذیرایی به راه افتاد سوهیون با حوله روی مبل لم داده بود و تیفانی داشت خریداشو به اتاقش میبرد یونا به سمتم اومد و دستاشو دورگردنم حلقه کرد یونا:تهیان من چطوره؟تنهایی خوش گذشت،بیا ببین من تیف چیا خریدیم تهیان روی مبل نشست و روبه بچه ها گفت:تیف،یونا همتون بیاین اینجا بشینین میخام یه چیزی بهتون بگم تیف داد زد اومدم وارد پذیرایی شدم خنده رو لباشون بود با همون لحن خوشحال گفتم سوووووووپپپپپپپپپرررااااااااایییییییزززززززز😜😜😂 بعد به سوهیون و تهیان اشاره کردم که چشماتونو ببندین همه چشماشون بستن و تیفانی دوتا از انگشترا رو به یونا داد یونا به سمت سوهیون رفت به صورت آجی کوچولوش نگاه کرد خیلی وقت بود که بهترین دوستای هم بودن خیلی وقت بود که چهار نفری به عنوان بهترین دوست و همدم یکدیگر در این خانه زندگی میکردن درسته از یک پدر و مادر نبودن اما با خواهر های واقعی فرقی نداشتن از همه اسرار یکدیگر با خبر بودن و هیچوقت پشت همو خالی نمیکردن تیف یکی از انگشترا رو تو دست خودش کرد و به یونا اشاره کرد که هر کاری انجام میده اونم انجام بده یونا هم انگشترشو دست خودش کرد تیفانی انگشتر دیگه رو دست تهیان کرد یونا هم همین کارو کرد سوهیون چشماشو باز کرد و با لبخندی به دستش نگاه کرد اون انگشترای زیبا تو دست چهار تاشون مثل الماس میدرخشید بلند شدند و چهار نفری هم بغل کردن سوهیون:وای خیلی خوشگله بچه ها ته هم به منظور موافقت سرشو تکون داد و گفت:برای پس فردا آماده باشین داریم میریم کالیفرنیا .. یونا:ها؟چی میگی؟ تهیان به سمت اتاق رفت و لپ تاب آورد پ جلوی دخترا گذاشت سوهیون:نه باورم نمیشه ته تو فوق العاده اییی چهار تایی از فرط خوشحالی جیغ کشیدن و بالا پایین میپریدن ☺ ...................exo................ پسرا تو ماشین در حال باد زدن خودشون بودن هوا به شدت گرم بود خیلی وقت بود که تو این ترافیک گیر کرده بودن همشون کلافه بودن سهون پشت فرمون نشسته بود و به شدت عصبانی بود سهون:خدا لعنتت کنه لوهان نمیشد یه املتی چیزی میخوردیم حالا برا یه ناهار نیم ساعته تو ترافیک گیر کردیم ...اه لعنتی برو دیگه و دستشو روی بوق گذاشت بکهیون شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش چانیول چشاشو گرفت و زد تو صورتش.... -خدا مرگم ...یااااااا.... چیکار میکنی وسط خیابون همه پسرا برگشتن به بک نگا کردن بکی دستش روی دکمه هاش ثابت موند بکی:چیه باو منحرفااا گرممه دارم لباس روییمو در میارم و به چان چش قره ای رفت حدود ۱۵ مین بعد از اون ترافیک سهمگین خارج شدن بک:لولو آهنگ گرول بزار بگوشیم چان:صداشم ببر تل آخرررر دیگه تقریبا به رستورانی که همیشه اونجا پلاس بودن نزدیک شدن سهون ماشینو جای مناسبی پارک کرد وارد رستوران شدن جای همیشگی شون که یه جای دنج کنار پنجره سرتاسری رستوران بود نشستن گارسون بدون گرفتن سفارش غذا رو براشون آورد همه بدون درنگ شروع به خوردن کردن که بکی گفت:شما بخورین من برم دستامو بشورم میام خیلی عادی سرشو انداخت پایین و راهشو میرفت که با پوستر روبه روش برخورد کرد.....😱😱😱😜