Перейти в чат

گنجینه‌ی کتاب

130
چیزی نیست! فقط جنگ تمام شده است. فرمانده‌هان باغچه را آب می دهند. و دوستان سربازم، خاک شده‌اند. خبر داری بازگشته‌ام‌‌؟ بوی خاک می‌دهم. و چشمانی که از رنگ افتاده‌اند... نمی‌دانم مرا در خاطرت هست یا نه؟ پیر شده‌ام! تکه لباسی نو، که آب رفته است... بر خشت به خشت آن سلول تاریک بارها نام تو را نوشته‌ام! نترس! من فقط آمده‌ام دوستت داشته باشم... #مهران_رمضانیان ‌