Перейти в чат

گنجینه‌ی کتاب

194
📚 پانزده شانزده سال پیش ناگهان حس ایرانیت و باستان و هووخشتره بالا گرفت و جماعتی تلاش کردند هر چه از اعراب و مغول و دیگر مهاجمان برجای مانده بود از زبان و روزمره و آداب ِمرگ و زندگی پاک کنند تا رستگار شوند... بجای سلام، درود آمد و بجای ممنون، سپاس و بجای اجازه، پروانه و بجای آقا، مهربان و بجای خانم، مهربانو نشست و با همه گیر شدن فیسبوک، پیامدانی ها پر شد از درود بر شما مهربانوی آریایی... مهرتان را سپاس... برای گپ و گفت پروانه دارم؟... و این حرف ها... در مواقعی جواب سکوت بود و گاهی بلاک و گاه فحش... گاهی ترفند کارگر می افتاد و گپ و گفت به آشنایی و دیدار و نزدیکی دلها و تن ها می انجامید... در موارد معدودی حتی کار به ازدواج ختم می شد.از اینجا به بعد اما دیگر نه مهربانویی در کار بود نه پروانه و سپاس و این حرف ها... همان مهریه ی یک جلد کلام الله و مخلفات و عاقد و انکحت و این حرف ها... گاهی هم که خدایی ناکرده کار به اختلاف می کشید، مهربانو ناشزه می شد و مرد عنین و هزار مورد دیگر و عاقبت ِکار به آن صحنه ی ناخوشایند می کشید و واژه های پارسی می رفتند پی کارشان و نفقه و مهریه و اجرا و اعسار و این قصه ها دست بکار می شدند... دیگر نه پروانه ای در کار بود... نه سپاس... نه گپ و گفت... بغض بود و اشک و فحش و ناخوشی های دیگر... در مرگ هم همین بود... حاجی عبدالرضا که مرحوم شد یا درگذشت، همان روز ِدفن بچه هایش دو دسته شدند.بزرگترهاشان می خواستند پدر را با همان روش قبلی دفن کنند و غسل و کافور و کفن و تلقین و مداح و اینجور حرف ها اما جوانترها اعتقادی به تلقین و نماز میت و مصیبت خوانی و این حرف ها نداشتند.البته طرح دیگری هم نداشتند و فقط گوشه ای ایستادند و‌ با عصبانیت و چندش صحنه را تماشا کردند و رفتند... روز بعد اما این دو دستگی خودش را نشان داد.دو جور اعلامیه چاپ شد.اولی با همان انالله و اناالیه راجعون و باورم نیست پدر رفتی و خاموش شدی و پدری مهربان و شوهری دلسوز و بزرگ خاندان و جنت مکان و خلد آشیان و فوت نابهنگام و این حرف ها نوشته شده بود و مراسم هم در مسجد معروف و بزرگی بود و مداح اهل بیت گرانقیمتی داشت و سخنران فرزانه ای... دومی اما عنوانش "پرسه" بود و توی متن، آفرینگان، نماد فروهر، یک شعر پست مدرن و اسم همسر و دخترها- که در قبلی نوشته نشده بود- چاپ شده بود ومکانش هم در سالن پذیرایی مجللی بود به صرف شام... چون نه صلواتی در کار بود و نه فاتحه مجاز بود و نه حضار شعر دسته جمعی ای بلد بودند و هنوز نی و دف باب نشده بود مجلس عملا شده بود نوعی انتظار برای شام... از کسی خواهش کردندکه چند کلمه در باب مرگ حرف بزند.طرف تا دهانش را باز کرد و گفت شب رحلت هم از بستر... کسی در گوشش گفت که از حافظ نخواند چون سمبل سنت و مذهب و این حرف هاست... ناچار مرد-که کچل و پخمه هم بنظر می رسید- شعر سیاوش کسرایی درباره ی مرگ را شروع که باز انگار کاغذی جلویش گذاشتند که از سیاسیون، خاصه کمونیست ها چیزی نخواند... مرد - که چاق و میانه سال و محافظه کار هم بود - صدایش را صاف کرد و تلاش کرد از کیر کگارد چیزی اگزیستانسیالیستی درباره ی مرگ بگوید که باز اعتراض شد که قلنبه سلنبه نگوید و روشنفکر بازی درنیآورد... مرد- که کمی گیج بنظر می رسید- تند تند حکایتی از سعدی و شعری از فروغ خواند و سر و ته قضیه را هم آورد... وقت شام، که کباب برگ و کوبیده و جوجه و مخلفات بود ناگهان عده ای از اقوام بپا خواستند و علیه هژمونی موجود قیام کردند و به اعتراض خروج نمودند.اینها گیاهخوار بودند و کشتار حیوانات را عین بربریت می دیدند و با تاسف به دیگر حضار، خاصه مرد سخنران کچل و چاق که خیر سرش پزشک هم بود نگاه شماتت بار نمودند و مجلس را ترک کردند... * سالها گذشته.خدا پدر رسول نجفیان را بیامرزد که می رن آدم ها را خواند و دم محسن چاووشی و احسان خواجه امیری هم گرم که چند ترانه ی نوحه وار خواندند و البته کرونا هم مزید علت شد و ساز و کار مرگ و میر در مملکت کمی روزآمد شد و از آن حالت مکرر پر جیغ و سوگواران ژولیده که آبروی جهانند خارج شد * بعد از پانزده سال هنوز اختلاف وراث حاج عبدالرضا -که گویا بسیار پیش از مرگ ایشان بر سر ارث آغاز شده بود - از بین نرفته و هنوز دادگاه و دادگاه کشی است و مغازه ها و کارگاه بزرگش تعطیل شده اند و عده ی زیادی از نان خوردن افتاده اند و مرد کچل ِ چاق ساده لوح هنوز دارد با خودش فکر می کند که سنت و مدرنیته را قاطی کند و میانه را بگیرد تا نه سیخ بسوزد، نه کباب و همه ی طرف های منازعه راضی بشوند.... گویا مرد کچل چاق هنوز قصه ی لحاف ملا را نشنیده است #امید_مرجومکی