Перейти в чат

استخدام مهندسی

307
رو پله ها نشسته بودم گفتم بزرگوار میدونی چیه؟ گفت ها؟ گفتم یه جاهایی هست تو زندگی که پاهامونو آویزون میکنیم از تخت برای این روزای که الان داریم میگذرونیم نقشه میکشیدم خیال پردازی میکردیم، اون روزا من اونو بیشتر از خودش بلد بودم با نگاهش مزه دهنشو میفهمیدم ولی الان غریبه شدیم اصلا نمیدونم کی هست؟ چی میگه؟ من اونو واسه چهل سالگیم شصت سالگیم هفتاد سالگیم میخواستم برای وقت هایی که سردم میشد و به یه پتو از جنس بغل نیاز داشتم برای پرسه زدن های شبانه برای خونه تنهاییم برای وقت هایی که یهو به سرم میزد بدون چتر برم زیر بارون برای....