97
-------------------------------------------------
زنگار گرفت این دل خاکی، چه کنم من؟
انگار نه این سینه قفس رفته، بگو پس چه کنم من؟
از خاک برافراشت، نفوسی به کرانه
افلاک نوَردید و جوانب به ترانه
این باب که داری، شده افروزهٔ جان
این در نشود باز، نگر گشته به فان
تصدّق کن به من از راهِ احسان
گشا این پرده تا آید نگهبان
➖➖➖➖➖
گفتا که نگر عشق به میدان آمد!
🔹- گفتند که امروز روز عشق است! ها؟ ظرف غیبت که دروغ است، مجاز است، ناپایدار و بیثبات است، هر چه در آن ریختند نشأت گرفته از همان شده، عشقش هم همان است محبتش هم همان است! امروز روز آگاهی و بیداری است. یادت نرود که ابن ملجم عاشق علی بود، تا یکی دو سال قبل از ترور علی، کشته مُرده علی بود. عشق و محبت و علاقه غیبت پوست خربزه است! هر وقت خیلی عاشق شدی مواظب باش و یک نگاه کن ببین کجای این ریسمان دارد پاره میشود.
گفتا که نگر عشق به میدان آمد
از مرکزِ لطفِ ازلی، بار به هر جان آمد
➖➖➖➖➖
شکایت میکند این جانِ خسته
ازین سوء القضا بر ما نشسته
حکایت میکند این عمرِ بیخود
ز این بیدادِ قدری گشته ناخود
➖➖➖➖➖
عجب داغی نهاده مُهرِ غیبت!
بر این قلبِ فتاده از حمیّت
➖➖➖➖➖
نگرانم که چرا عصر خرابی به سراپا گشته
نتوانم که جوابی ببرم ز آنکه درت نِی گشته
🔹- این در قرار نبود بسته بشود، وقتی که میگویی «اِذَا سَألَكَ عِبَادِي عَنِّي فَاِنِّي قَرِيبٌ» مردم سراغ من را میگیرند بگو من بغلشان هستم، نه در لباسشان بلکه در تن آنها هستم! پس چرا درت بسته است؟
➖➖➖➖➖
این غصّه بکُشتم نشد این در به ظهورم
این قصّه طویل آمد و نآمد به شهودم
🔹- از آن وقتی که بشر یادش هست داستان انتظار بوده، سینه به سینه گشته، دهان به دهان آمده، گوش به گوش رسیده!
چگونه میبَریاَم یا ربم به مسلخ خود
🔹- با او درد دل کن، پشت درِ بسته هم میشود گریه کرد؛
چگونه میبریاَم یا ربم به مسلخ خود
چنین فتاده به بابت ز این فسانهٔ خود
🔹- این افسانهها را خودت درست کردی ما را به دنبالش کشاندی، حالا هم به مسلخ روزگار میبری!
هر چه بگندد نمکش میزنند
دل که بسوزد، سرَکَش میزنند!
🔹- دل نمکدان خداست! یک سَری به این نمکپاشت بزن، شب و روز به زخمهای سوءالقضا نمک میریزی!
آب حیات است ز جان میرود
قطره فشان است به هو میرود
🔹- «يَا هُوَ يَا مَنْ لَا هُوَ اِلَّا هُوَ»، «یَا مَنْ لَا یُقال لِغَیْرِکَ یَا هُوْ»
ای نمکین قال، چرا میزنی؟
رُخ شدهام تیره، تو هِی میزنی
ساختهای عبد خودت در غمین
چاره ندارد چو ندادی امین
➖➖➖➖➖
ترانههای سحرگهی ندایم داد
خرامههای زمانگهی، صدایم داد
به هوش گفتن آنان، مرا وصالی داد
به کندنِ دل از این و آن فراغم داد
🔹- فشار بر منتظر برای همین است که او را له کند. وقتی پرتقال را فشار میدهی هر چه درونش است خالی میشود، بعد هم وقتی تو خالی شدی مالِ او میشوی! تا درونت پر است و خالی نشده نمیتوانی مال او بشوی، برای همین است مدام دیر میشود، مدام باید بسوزیم و بسازیم! مدام نگو کِی میرویم؟ تو برای رفتن چه کردی؟
ببَر این جِرم بدبینی ز جانم
بکَن قطع امیدم از سرابم
➖➖➖➖➖
شیرازهام، گسستی
دروازهام، تو بستی
خونِ دلم، کشیدی
اشکِ رُخم، چشیدی
➖➖➖➖➖
خفتگان را زده سیلی، ز جفای قدرَش
آفتِ جان زده و نامده ما را مددش
🔹- گفتی «اَلْبَلآءُ لِلْوِلاءِ» دوستان را میزنم که بیدارشان کنم و آنها را ببرم! ما را هر روز میزنی ولی نمیبری.
➖➖➖➖➖
من که یک عمری، همَش درب تو را هی میزدم
عاقبت دروازهبان بمب و طوفان گشتهام
➖➖➖➖➖
ای منادی به حمایت ز همه حیوانات!
🔹- آهای آنهایی که از حیوانات دفاع میکنید حرف ما را گوش کنید؛
ای منادی به حمایت ز همه حیوانات
این بشر بین که چسان غَلْت شده در آفات
🔹- یکی پیدا نمیشود که دلش به حال انسان بسوزد، برای همین است که امام سجاد میگوید ای کاش گنجشک بودم پرنده بودم لااقل یکی دلش به حال من میسوخت!
بین ما و همهٔ روحتَنان در عالَم
یک شراکت شده، آنهم نفَسی در ماتم
🔹- اشتراک بین من و تو و آهو و بَره این است که به آنها هر روز چاقو نشانش میدهند، حیوان درندهتر از خودش را نشانش میدهند، او یک جایی دارد فرار کند اما ما کجا برویم؟ ما را «اَلانتظارُ اَشَّدُ مِنَ الموت» هر روز در مسلخ میبرند و میآورند!
اختتامی کن و راحت بنما این آدم
بس کن، از بیخ کَنی ریشه ما از هادم
➖➖➖➖➖
🔹- میخواهی دَم بگیری؟ زبان حال و عریضهات است؛
سواره از پیاده خبر نداره