782
*با کسی دوست شو که کتاب بخواند*...
دوستی که در سوگ ِ گُل ممدِ *کلیدر* گریسته باشد و در خیالش با *مارال* به خواب رفته باشد.کسی که
*همسایه هایِ* احمد محمود را بخواهد که بخواند.
دوستی که
*جای خالی سلوچ* ، دولت آبادی
*کافه پیانو* جعفری
*عزاداران بَیَل* ساعدی را بخواند.
کسی که سولمازِ
*آتش بدون دود*نادر ابراهیمی
را تا خانه بخت همراهی کرده
*بامدادِ خمار* فتانه حاج سید جوادی،
*شوهر آهو خانم*علی محمدافغانی،
*بوف کور* صادق هدایت،
*شازده احتجابِ* گلشیری را بخواند
و *سمفونی مردگانِ* معروفی را
با دل و جان گوش کند.
کسی که
*تنگسیر* ، صادق چوبک
*چشم هایش* بزرگ علوی،
*در درازنای شبِ* میرصادقی و
*سووشون* سیمین دانشور
را نظاره کند.
*مدیر مدرسه* اش جلال آل احمد باشد
و
*داستان یک شهر* را از زبان احمد محمود شنیده
و در *کافه نادری* رضا قیصریه به
*ملکوت* بهرام صادقی برسد..
با کسی دوست شو که
کارتِ کتابخانه اش از کارت عابر بانکِ والدینش
برایش ارزشمندتر باشد.
کسی که وقتش به جای کافی شاپ ها
و متر کردن خیابانها،
در کتابخانه ها و کتابفروشی ها بگذرد.
کسی که یک غزل *حافظ* زنده اش کند
و برای تماشایِ سرو سیمین *سعدی*
سرش را بر باد بدهد
و با دوبیتی های *خیام* دلش روشن شود.
کسی که سوار بر شبدیزِ *خسرو*
همراه با *لیلی و مجنون*به جشن
*شیرین و فرهادِ* نظامی برود.
با کسی دوست شو که
بر داغ *سهراب* جوانمرگ گریسته
و *رستم* شاهنامه را
بر جومونگ تلویزیون ترجیح دهد.
کسی که در جستجوی خورشید *شمس*
همراه با
*مولانا* از بلخ تا قونیه سفر کرده
و در خلوتِ *کیمیا خاتون* سماع کرده باشد.
با کسی دوست شو که
فریاد *آی آدم ها*ی نیما را شنیده
و *آیدادرآینه* را در آیینه شاملو دیده باشد.
کسی که
*آرش کمانگیرِ* سیاوش کسرایی را
به رویِ خار و خاراسنگ خوانده
و در یک شب مهتابی با *مشیری*
باز از آن کوچه گذشته
و اشکی در گذرگاه تاریخ ریخته باشد.
کسی که سوار بر
*اسب سپید وحشی* منوچهر آتشی
از *کوچه باغ های نیشابور* شفیعی کدکنی گذشته
تا به *سرای بی کسیِ*ابتهاج برسد...
با کسی دوست شو که
در سرمای *زمستانِ* اخوان با قاصدک،
*نرم و آهسته* به سراغ سهراب سپهری
رفته باشد تا
با فروغ *تولدی دیگر*پیدا کند
و تا شقایق هست زندگی کند...
کسی که با
*یاد ایام* ،یادی از نوایِ شجریان کند
و *ماهور شجریان* با دلش بیداد کرده باشد.
کسی که
*الهه نازِ* بنان
و*گلنار و زهره* داریوش رفیعی را
دوست داشته و آواز *قمر*،
مرغ جانش را به پرواز در آورد.
کسی که
تار *شهناز* و *لطفی* زخمه بر دلش بزند ،
*بانگ نی* کسایی و موسوی
آتش به جانش افکند
و با سه تار *ذوالفنون*
و ساز *یاحقی* شهنوازی کند.
با کسی دوست شو که در موبایلش
بجای صد نوع گیم،
صد کتاب صوتی باشد
و اگر جایی به انتظار نشست،
انتظارش را با
*صد سال تنهایی* مارکز پُر کند
و با *بیگانه* آلبر کامو، بیگانه نباشد...
کسی که در اوج جنگ با *آناکارنینا*
در اندیشه صلح با تولستوی باشد.
کسی که داستایوسکی و *برادران کارامازوف*
را بخاطر جنایت یک ابله،
مکافات نکند و هستی و نیستی اش را
تقدیم سارتر کند.
کسی که برای به دست آوردن
محبوبش مبارزه می کند،
اما هیچ عشقی را گدایی نمی کند...!
کسی كه حتی در اوج اندوه ،
تبسم را فراموش نکند
و کلامش تسکینی باشد برای
*دوزخیان روی زمین*.
با کسی دوست شو که بوی کتاب بدهد.
کسی که عطر و ادکلنش بویِ خوش
کتاب باشد.
بوی
خوشِ
کتاب...