Перейти в канал

مطرود آگاه

745
به نبودنِ تو فکر کردم و فریاد کشیدم: «دنیا! واقعاً می‌توانی از این هم غم‌انگیزتر بشوی؟» به نبودنِ تو فکر کردم و ‌کسی چه می‌داند شب‌های بی‎خوابی، سقفِ کدام خاطره‌ام چکه می‌کند و چرا همیشه تصویرِ آن تکۀ آسمان در چشم‌هایم می‌افتد که از آن، پرنده‌ای به‎سمت شرق می‌پرد به تو فکر کردم و ‌کسی چه می‌داند پاییزها دقیقاً به کدام خاطره‌ات تکیه می‌دهم که باد حریفم نمی‌شود، تو ولی می‌دانی تو سکوت مرا می‌فهمی و همیشه پیش از آنکه فرصت کنم چیزی بگویم، به آرامشِ بعدِ طوفان می‌رسانی این قایق سرگردان را تو که هربار می‌گویی: «نگران نباش»، آسمان اتاقم صاف می‌شود و دنیا در ادامۀ راهِ غم‌انگیزتر شدن ناگهان تغییر مسیر می‌دهد تو مرا می‌فهمی تو مرا صمیمانه می‌فهمی و همین از تو اقلیتی بزرگ می‌‌سازد تو مهربانی میان این‎‌‌همه ابروانِ درهم و دست‌های آویزان تو مهربانی چون پیامبری که معجزه‌اش لبخند است و دست‌هایش قسمتی از آغوش مهربانی که توقعم از دست‌هایت را بالا برده‌ای! اینکه آدمیزاد طوری‌ست که خدا نکند زمستانی را با دست‌های کسی سر کند، تقصیر من نیست! اینکه آدم‌های پس از کشفِ آتش اینقدر زود در سرما تلف می‌شوند، تقصیر من نیست... مقصر توئی! که مهربانی که در دنیایی که این‌همه بی‌رحم است، بی‌رحمانه مهربانی. لیلا کردبچه .