772
داستان کوتاه
داوود گوژپشت
صادق هدایت
« نه ، نه ، هرگز من دنبال اين كار نخواهم رفت . بايد به كلی چشم پوشيد. برای ديگران خوش میآورد در صورتی كه برای من پر از درد و زجر است. هرگز، هرگز...» داوود زير لب با خودش میگفت و عصای كوتاه زرد رنگی كه در دست داشت به زمين میزد و به دشواری راه میرفت مانند اينكه تعادل خودش را به زحمت نگه میداشت. صورت بزرگ او روی قفسه سينه بر آمدهاش ميان شانههای لاغر او فرو رفته بود، از جلو يك حالت خشك، سخت و زننده داشت: لبهای نازك بهم كشيده، ابروهای كمانی باريك. مژههای پائين افتاده، رنگ زرد، گونههای برجسته استخوانی. ولی از دور كه به او نگاه میكردند نيم تنه چوچونچه او با پشت بالا آمده ، دستهای دراز بیتناسب، كلاه گشادی كه روی سرش فرو كرده بود، بخصوص حالت جدی كه بخودش گرفته بود و عصايش را به سختی به زمين میزد بيشتر او را مضحك كرده بود.
او از سر پيچ خيابان پهلوی انداخته بود در خيابان بيرون شهر و به سوی دروازه دولت میرفت نزديك غـروب بود، هوا كمی گرم بود. دست چپ جلو روشنائی محو اين پايان غروب، ديوارهای كاه گلی و جرزهای آجری در خاموشی سر بسوی آسمان كشيده بودند. دست راست خندق را كه تازه پر كرده بودند در كنار آن فاصله به فاصله خانههای نيمه كاره آجری ديده میشد. اينجا نسبتا خلوت و گاهی اتومبيل يا درشكهای میگذشت كه با و جود آب پاشی كمی گرد و غبار به هوا بلند میكرد، دو طرف خيابان كنار جوی آب درختهای تازه و نوچه كاشته بودند.
او فكر میكرد میديد از آغاز بچگی خودش تا كنون هميشه اسباب تمسخر يا ترحم ديگران بوده. يادش افتاد اولين بار كه معلم سر درس تاريخ گفت كه اهالی ( اسپارت ) بچههای هيولا يا ناقص را میكشتند همه شاگردان برگشتند و به او نگاه كردند، و حالت غريبی به او دست داد. اما حالا او آرزو میكرد كه اين قانون در همه جای دنيا اجرا میشد و يا اقلا مثل اغلب جاها قدغن میكردند تا اشخاص ناقص و معيوب از زناشوئی خودداری بكنند، چون او میدانست كه همه اين ها تقصير پدرش است.
صورت رنگ پريده، گونههای استخوانی، پای چشمهای گود و كبود، دهان نيمه باز و حالت مرگ پدرش را همان طوری كه ديده بود از جلو چشمش گذشت. پدر كوفت كشيده پير كه زن جوان گرفته بود و همه بچههای او كور و افليج بدنيا آمده بودند. يكی از برادرهايش كه زنده مانده او هم لال و احمق بود تا اينكه دو سال پيش مرد. با خودش میگفت: ‹‹ شايد آنها خوشبخت بودهاند ! ›› ولی او زنده مانده بود، از خودش و از ديگران بیزار و همه از او گريزان بودند. اما او تا اندازهای عادت كرده بود كه هميشه يك زندگانی جداگانه بكند.
از بچگی در مدرسه از ورزش، شوخی، دويدن، توپ بازی، جفتك چهاركش، گرگم به هوا و همه چيزهائی كه اسباب خوشبختی هم سالهای او را فراهم میآورد بیبهره مانده بود. در هنگام بازی كز میكرد، گوشه حياط مدرسه كتاب را میگرفت جلو صورتش و از پشت آن دزدكی بچهها را تماشا میكرد. ولی يك وقت هم جدا كار میكرد و میخواست اقلا از راه تحصيل بر ديگران برتری پيدا بكند، روز و شب كار میكرد آن هم برای اينكه از روی حل مسئله رياضی و تكليفهای او رونويسی بكنند. اما خودش میدانسـت كه دوستی آنها ساختگی و برای استفاده بوده در صورتی كه میديد حسن خان كه زيبا، خوش اندام و لباسهای خوب میپوشيد بيشتر شاگردها كوشش میكردند با او دوست بشوند. تنها دو سه نفر از معلمها نسبت به او ملاحظه و توجه ظاهر میساختند آن هم نه از برای كار او بود بلكه بيشتر از راه ترحم بود، چنانكه بعد هم با همه جان كندنها و سختیها نتوانست كارش را به انجام برساند.
اكنون تهی دست مانده بود، همه از او گريزان بودند رفقا عارشان میآمد با او راه بروند، زنها به او میگفتند: ‹‹ قوزی را ببين ! ›› اين بيشتر او را از جا در میكرد. چند سال پيش دوبار خواستگاری كرده بود هر دو دفعه زنها او را مسخره كرده بودند. اتفاقا يكی از آن ها زيبنده در همين نزديكی در فيشر آباد منزل داشت، چندين بار يكديگر را ديده بودند با او حرف هم زده بود. عصرها كه از مدرسه بر میگشت میآمد اينجا تا او را ببيند، فقط به يادش میآمد كه كنار لب او يك خال داشت.
بعد هم كه خالهاش را به خواستگاری او فرستاد همان دختر او را مسخره كرده و گفته بود: ‹‹ مگر آدم قحط است كه من زن قوزی بشوم ؟ ›› هر چه پدر و مادرش او را زده بودند قبول نكرده بود میگفته: « مگر آدم قحط است ؟ » اما داوود هنوز او را دوست میداشت و اين بهترين ياد بود دوره جوانی او به شمار میآمد. حالا هم دانسته يا ندانسته بيشتر گذارش به اينجا میافتاد و يادگارهای گذشته دوباره پيش چشم او تازه میشد.