Перейти в канал

مطرود آگاه

820
او از همه چيز سر خورده بود. بيشتر تنها بگردش می‌رفت و از جمعيت دوری می‌جست، چون هر كسی می‌خنديد يا با رفيقش آهسته گفتگو می‌نمود گمان می‌كرد راجع به اوست، دارند او را دست می‌اندازند. با چشم‌های ميشی رك زده و حالت سختی كه داشت گردن خود را با نصف تنه‌اش به دشواری برمی‌گردانيد، زير چشمی نگاه تحقير آميز می‌كرد رد می‌شد. در راه همه حواس او متوجه ديگران بود همه عضلات صورت او كشيده می‌شد می‌خواست عقيده ديگران را درباره خودش بداند.  از كنار جوی آهسته می‌گذشت و گاهی با ته عصايش روی آب را می‌شكافت، افكار او شوريده و پريشان بود. ديد سگ سفيدی با موهای بلند از صدای عصای او كه به سنگ خورد سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد مثل چيزی كه ناخوش يا در شرف مرگ بود، نتوانست از جايش تكان بخورد و دوباره سرش افتاد به زمين او به زحمت خم شد در روشنائی مهتاب نگاه آن ها بهم تلاقی كرد يك فكرهای غريبی برايش پيدا شد، حس كرد كه اين نخستين نگاه ساده و راست بود كه او ديده، كه هر دو آن ها بدبخت و مانند يك چيز نخاله، وازده و بی‌خود از جامعه آدم‌ها رانده شده بودند. می‌خواست پهلوی اين سگ كه بدبختی‌های خودش را به بيرون شهر كشانيده و از چشم مردم پنهان كرده بود بنشيند و او را در آغوش بكشد، سر او را به سينه پيش آمده خودش بفشارد. اما اين فكر برايش آمد كه اگر كسی از اينجا بگذرد و به بيند بيشتر او را ريشخند خواهند كرد.  تنگ غروب بود كه از دم دروازه يوسف آباد رد شد، به دايره پرتو افشان ماه كه در آرامش اين اول شب غمناك و دلچسب از كرانه آسمان بالا آمده بود نگاه كرد، خانه‌های نيمه كاره، توده آجرهائی كه روی هم ريخته بودند، دور نمای خواب آلود شهر، درخت‌ها، شيروانی خانه‌ها، كوه كبود رنگ را تماشا كرد. از جلو چشم او پرده‌های درهم و خاكستری می‌گذشت. از دور و نزديك كسی ديده نمی‌شد، صدای دور و خفه آواز ابوعطا از آن طرف خندق می‌آمد. سر خود را به دشواری بلند كرد، او خسته بود با غم و اندوه سرشار و چشم‌های سوزان مثل اين بود كه سر او به تنش سنگينی می‌كرد. داوود عصای خودش را گذاشت به كنار جوی و از روی آن گذشت بدون اراده رفت روی سنگ‌ها، كنار جوی نشست، ناگهان ملتفت شد ديد يك زن چادری در نزديكی او كنار جوی نشسته تپش قلب او تند شد.  آن زن بدون مقدمه رويش را بر گردانيد و با لبخند گفت: « هوشنگ ! تا حالا كجا بودی؟» داوود از لحن ساده اين زن تعجب كرد كه چطور او را ديده و رم نكرده؟ مثل اين بود كه دنيا را به او داده باشند .  از پرسش او پيدا بود كه می‌خواست با او صحبت بكند، اما اين وقت شب در اينجا چه می‌كند؟ آيا نجيب است؟ بلكه عاشق باشد؟ بهر حال هم صحبت گير آوردم شايد به من دلداری بدهد! مانند اينكه اختيار زبان خودش را نداشت گفت: «خانم شما تنها هستيد؟ من هم تنها هستم. هميشه تنها هستم ! همه عمرم تنها بوده‌ام. » هنوز حرفش را تمام نكرده بود كه آن زن با عينك دودی كه به چشمش زده بود دوباره رويش را برگردانيد و گفت: «پس شما كی هستيد؟ من به خيالم هوشنگ است او هر وقت می‌آيد می‌خواهد با من شوخی بكند. » داوود از اين جمله آخر چيزی دستگيرش نشد و مقصود آن زن را نفهميد. اما چنين انتظاری را هم نداشت. مدت‌ها بود كه هيچ زنی با او حرف نزده بود ، ديد اين زن خوشگل است.  عرق سرد از تنش سرازير شده بود به زحمت گفت: « نه خانم من هوشنگ نيستم . اسم من داوود است. » آن زن لبخند زد جواب داد: «من كه شما را نمی‌بينم، چشم هايم درد می‌كند ! آهان داوود ! ... داوود قوز ... ( لبش را گزيد ) می‌ديدم كه صدا به گوشم آشنا می‌آيد . من هم زيبنده هستم مرا می‌شناسيد ؟ » زلف ترنا كرده او كه رو‌‌ی نيم رخش را پوشانيده بود تكان خورده ، داوود خال سياه گوشه لب او را ديد از سينه تا گلوی او تير كشيد ، دانه‌های عرق روی پيشانی او سرازير شد ، دور خودش را نگاه كرد كسی نبود. صدای آواز ابوعطا نزديك شده بود، قلبش می‌زد به اندازه‌ای تند می‌زد كه نفسش پس می‌رفت بدون اينكه چيزی بگويد سر تا پا لرزان از جا بلند شد. بغض بيخ گلوی او را گرفته بود عصای خودش را برداشت با گام های سنگين افتان و خيزان از همان راهی كه آمده بود برگشت و با صدای خراشيده زير لب با خودش می‌گفت :« اين زيبنده بود! مرا نمی‌ديد ... شايد هوشنگ نامزدش يا شوهرش بوده ... كی می‌داند؟ نه ... هرگز ... بايد بكلی‌ چشم پوشيد ! ... نه نه من ديگر نمی‌توانم ... » خودش را كشانيد تا پهلوی همان سگی كه در راه ديده بود نشست و سر او را روی سينه پيش آمده خودش فشار داد. اما آن سگ مرده بود! پایان. نویسنده: صادق هدايت