Перейти в канал

مطرود آگاه

778
داستان‌_کوتاه سمائل | قسمت اول - آقای محترم! لطفا به یک انسان بدبخت و گرسنه توجه مختصری بفرمایید. از سه روز به این طرف لب به غذا نزده‌ام... به خدا قسم نه پولی دارم، نه سرپناهی که شب را در آن بیتوته کنم... هشت سال آزگار معلم روستایی بودم اما... اما از برکت دسیسه چینی‌های انجمن محلی، شغلم را از دست دادم... قربانی گزارش‌های مجعول شدم، و حالا حدود یک سال است که بیکارم... اسکوارتسف، قاضی محكمه صلح، به پالتو پاره پوره او که به کبودی می‌زد و به چشم‌های تیره و مست، و به لکه‌های سرخ رنگ گونه‌های مرد سمائل نگاه کرد و به نظرش آمد که پیش از این هم او را در جایی دیده بود. سمائل همچنان ادامه داد: - و حالا می‌خواهند مرا به شهرستان کالوژسکایا بفرستند ولی هیچ وسیله‌ای ندارم که بتوانم به محل مأموريتم بروم. شما را به خدا کمکم کنید! رویم نمی‌شود دستم را به طرف این و آن دراز کنم اما روزگار بدکردار مجبورم می‌کند. اسکوارتسف به گالوش‌های مرد سمائل - یکی بزرگ و دیگری کوچک - نظر افکند و ناگهان او را به جا آورد و گفت: - گوش کنید خیال می‌کنم سه روز پیش هم شما را در سادوایا" دیده بودم و آن روز ادعا می‌کردید که دانشجوی اخراجی هستید، نه معلم روستایی. یادتان آمد؟ سمائل، خجل و سرافکنده، زیرلب من من کنان جواب داد: - نه. نخیر... غير ممكن است! بنده معلم روستایی هستم و اگر علاقه‌مند باشید می‌توانم مدارکم را خدمتتان ارائه بدهم. - دست از دروغبافی بردارید! آن روز ادعا می‌کردید که دانشجو هستید و حتی علل اخراجشان را هم برای من تعریف کردید. یادتان آمد؟ این را گفت و چهره‌اش برافروخته شد. آنگاه از مرد ژنده‌پوش اندکی فاصله گرفت و با لحن خشم آلودی فریاد زد: - شما رذل هستید آقای محترم! کلاهبردار و شیاد! شما را به دست پلیس می‌دهم، بی‌شرم! فقر و گرسنگی این حق را برای شما ایجاد نمی‌کند که وجدانتان را بی‌شرمانه زیر پا بگذارید و دروغ سرهم کنید‌... مرد ژنده پوش به دستگیره در چسبید، نگاه سراسیمه‌اش را مانند دزدی که به دام افتاده باشد به راهرو دوخت و زیر لب من من کنان گفت: - بنده... بنده دروغ سر هم نمی‌کنم... می‌توانم مدارکم را خدمتتان ارائه بدهم.. اسکوارتسف همچنان با تغییر ادامه داد: - کیست که حرفتان را قبول کند؟ سوءاستفاده از احساسات مساعد جامعه نسبت به دانشجوها و معلم‌های روستایی، نهایت پستی و رذالت است! شرم کنید آقا! آقای قاضی دور برداشت و گوشمالی جانانه‌ای به سمائل داد. دروغ بی‌شرمانه مَرد ژنده‌پوش در وجود او نفرت و انزجار برانگیخته و به خصائل انسانی‌اش - خصائلی چون عطوفت و رأفت و همدردی با مستمندان - اهانت کرده بود. دروغگویی "این موجود بی‌شرم" و تحقیری که در حق شفقت و رحمدلی اسکوارتسف روا می‌داشت، در وجود آقای قاضی تأثیر چنان ناگواری به جا گذاشت که انگار صدقه‌ای را که دوست می‌داشت با خلوص نیت به محتاجان و مستمندان بدهد، به لجن کشیده بودند. مرد ژنده پوش نخست قسمها خورد و کوشید از در انکار درآید اما سرانجام ناچار شد سکوت اختیار کند و نگاه شرم آلودش را به زمین بدوزد؛ و دمی بعد دستش را بر سینه نهاد و گفت: - حضرت آقا! اقرار می‌کنم که دروغ می‌گفتم! بنده نه معلم روستایی هستم، نه دانشجو. همه این عناوین دروغ و جعل مطلق بود. من در گروه آوازخوانان روسی خدمت می‌کردم ولی... ولی به جرم میخوارگی از گروه اخراجم کردند. حالا می‌فرماید تکلیف بنده چیست؟ به خدا قسم که هیچ چاره‌ای جز دروغبافی ندارم! آخر تا می‌آیم راستگویی کنم هیچکس کمکم نمی‌کند. آدم راستگو یا از گرسنگی می‌میرد یا در گوشه خیابان از سرما منجمد می‌شود! حق با شماست، بنده فرمایشات جنابعالی را می‌پذیرم و می‌فهمم ولی... ولی می‌فرمایید چه بکنم؟ اسکوارتسف به اندازه یک قدم به او نزدیک شد و بانگ زد: - چه بکنید؟ می‌پرسید که چه بکنید؟ کار کنید آقا، کار! - کار!.. بنده هم این حرفها را بلدم ولی کو کار؟ - پرت و پلا می‌گویید! شما، هم جوان هستید، هم قوی، هم تندرست و - البته اگر دلتان بخواهد همیشه می‌توانید کاری پیدا کنید. ولی آخر شما تنبل و نازپرورده و مست تشریف دارید! از شما به اندازه یک میخانه بوی گند ودکا بلند می‌شود! تا مغز استخوانتان طوری به دروغ و ژنده‌گی خو گرفته‌اید که هیچ کاری جز گدایی و دروغگویی از دستتان برنمی‌آید. ادامه دارد ... نویسنده: آنتون چخوف مترجم: سروژ استپانیان