768
داستانکوتاه
سمائل | قسمت دوم
... اگر هم روزی از سر اهمال محبت کنید و حاضر شوید تن به کار بدهید یقین میدانم در صدد یافتن کاری خواهید بود که فقط دست روی دست بگذارید و حقوق و مزایای کلان بگیرید! راستی میانهتان با کار یدی چطور است؟ لابد به شغل سرایداری یا کارگری در کارخانه هم علاقه ندارید! آدم پر مدعا که به اینجور کارها تن نمیدهد؟
سمائل به تلخی لبخند زد و زیرلب گفت:
- به خدا قسم که استدلالهای عجیب و غریبی میکنید... کار یدی کجا بود؟ مثلا بنده به درد کار فروشندگی نمیخورم زیرا کسب و تجارت را باید از کودکی و از پادوئی شروع کرد، به درد سرایداری هم همینطور چرا که بنده به احدی اجازه نمیدهم به من بگوید: «بالای چشمت ابروست... به کارخانه هم ممکن نیست راهم بدهند زیرا نه حرفهای دارم، نه کاری بلدم...
- مهمل میگویید! تا همیشه بلدید بهانهای بتراشید! ببینم، حاضرید هیزم خرد کنید؟
- بنده حرفی ندارم ولی این روزها هیزم شکنهای حرفهای هم در به در دنبال کار میگردند.
- همهی مفتخورها به همین گونه استدلال میکنند. مطمئن هستم که اگر همین الان به شما کار هیزم شکنی پیشنهاد شود حتما بهانهای پیدا میکنید و طفره میروید. میل دارید برای من هیزم بشکنید؟
- اگر اجازه بفرمایید، میشکنم...
- ببینیم و تعریف کنیم...
اسکوارتسف دستها را با نوعی خوشحالی کینه توزانهای به هم مالید، مستخدمه را شتابان صدا زد و گفت:
الگا، این آقا را به انبار هدایت کن تا هیزم خرد کند.
مرد ژندهپوش شانههایش را با تظاهر به شگفتزدگی بالا انداخت و مردانه از پی کلفت خانه راه افتاد. از شیوه راه رفتنش پیدا بود که از شرم و از خودخواهی و از فشار گرسنگی و از علاقه به کسب در آمد، تن به هیزم شکنی داده بود. و همچنین معلوم بود که به علت افراط در میخوارگی، سخت ضعیف و کم بنیه شده بود و کمترین علاقهای به کار نداشت.
اسکوارتسف شتابان به اتاق غذاخوری رفت. از پنجرههای مشرف به حیاط این اتاق، محوطهی حیاط و انبار هیزم نمایان بود. الگا و مرد ژندهپوش را دید که از در مخصوص خدمه به حیاط رفتند و از میان برفهای گلآلود راه انبار هیزم را در پیش گرفتند. انگا که نگاه غضب آلودش را به همراه خود دوخته و دست به کمر زده بود، در انبار را با سروصدای زیاد باز کرد. اسکوارتسف با خود اندیشید: «لابد زنک را از قهوه خوردن باز داشتهام. چه موجود شروری!»
آنگاه دانشجو و معلم دروغین را دید که رفت روی کندهای نشست و مشتش را تکیه گاه گونهی سرخ رنگش کرد و به فکر فرو رفت. الگا تبر را به زیر پای او افکند و از سر تغير تف بر زمین انداخت. از حرکت لبهایش پیدا بود که مرد سمائل را به باد ناسزا گرفته بود. ژندهپوش کندهای را با تردید پیش کشید، آن را بین پاهای خود قرار داد و تبر را ناشیانه بر آن فرود آورد. کنده تلوتلوخوران
به یک پهلو غلتید. مَرد کنده را دوباره پیش کشید و توی دستهای یخ زده خود هو کرد و تبر را بار دیگر با چنان احتیاطی که گفتی بیم داشت به گالوش يا به انگشت پایش اصابت کند فرود آورد. کنده باز هم به یک پهلو غلتید.
خشم اسکوارتسف فروکش کرد. از اینکه انسانی نازپرورده و مست و شاید بیمار را در سرمای زمستان به کار گل واداشته بود تا حدودی احساس اندوه و سرافکندگی میکرد؛ و در حالی که به طرف اتاق کارش میرفت با خود فکر کرد: «اشکالی ندارد... این کارها به نفع اوست.
ساعتی بعد الگا به اتاق کار اسکوارتسف آمد و اطلاع داد که مرد ژندهپوش کاری را که او محول شده بود انجام داده است.
- بسیارخوب، پنجاه کوپک بهاش بده. اگر مایل باشد میتواند اول هر ماه بیاید اینجا و هيزم بشکند... کار همیشه پیدا میشود.
در اولین روز ماه بعد، ژندهپوش باز آمد و با آنکه به زحمت سرپا بند بود باز پنجاه کوپک کاسبی کرد. از آن پس غالبا به خانه اسکوارتسف میآمد و هر بار هم کاری به او ارجاع میکردند - گاه برف حیاط را روی هم تل میکرد و گاه فرشها و تشکها را میتکاند. هر دفعه هم مبلغی بین بیست تا چهل کوپک گیرش میآمد و حتی یک بار علاوه بر پول، شلوار کهنهای هم به او دادند.
یک روز که اسکوارتسف مشغول اسبابکشی به آپارتمان جدید خود بود مرد ژنده پوش را برای بستن و جابجا کردن اثاث خانه به کار گرفت.
ادامه دارد ...
نویسنده: آنتون چخوف
مترجم: سروژ استپانیان