Перейти в канал

مطرود آگاه

783
داستان‌_کوتاه سمائل | قسمت سوم ... یک روز که اسکوارتسف مشغول اسباب‌کشی به آپارتمان جدید خود بود مرد ژنده پوش را برای بستن و جابجا کردن اثاث خانه به کار گرفت. آن روز او هوشیار و عبوس و خاموش بود؛ به مبلها تقریبا دست نمی‌زد، سرش را می‌انداخت پایین و از پی گاری‌ها راه می‌افتاد و حتی نمی‌کوشید که فعال بنماید. از شدت سرما کز کرده بود و هربار که گاریچی‌ها ناتوانی و تنبلی و پالتو اربابی پاره پوره اش را به باد تمسخر می‌گرفتند، سرافکنده و دستپاچه می‌شد. اسکوارتسف بعد از پایان اسباب‌کشی او را نزد خود خواند و یک اسکناس یک روبلی به طرفش دراز کرد و گفت: - می‌بینم که نصايح من بی‌تأثیر نبود. بفرماید، این هم حق الزحمه‌ی شما. می‌بینم که هوشیار هستید و از کار کردن هم بدتان نمی‌آید. اسمتان چیست؟ - لوشكف.. - حالا دیگر می‌توانم کار دیگری - در واقع کار تمیزتری - به شما ارجاع کنم. بلدید بنویسید؟ بله آقا. - فردا این نامه را نزد دوستم ببرید و جوابش را برایم بیاورید. کار کنید. میخوارگی را کنار بگذارید و نصایح مرا هرگز فراموش نکنید. حالا بفرمایید بروید؟ و خوشدل از ارشاد یک انسان به راه راست، دست خود را نوازشگرانه به شانه لوشکف زد و هنگام خداحافظی هم با او دست داد. لوشکف نامه را گرفت و بیرون رفت و از آن پس دیگر پیدایش نشد. دو سال گذشت. شبی اسکوارتسف جلو گیشه‌ی تئاتر، مردی کوتاه قد را که پالتویی با یقه پوست بره به تن و کلاه پوست کهنه‌ای بر سر داشت کنار خود دید. مرد کوتاه قد با حالتی آکنده از حجب و کمرویی، بلیتی برای بالکن فوقانی خريد و بهای آن را با یک مشت پول سیاه پرداخت کرد. اسکوارتسف هیزم شکن قدیمی خود را بازشناخت و پرسید: - لوشکف، شما هستید؟ حالتان چطور است؟ چه می‌کنید؟ اوضاعتان روبه راه است؟ - بدک نیست... در یک محضر کار می‌کنم و ماهی ۳۵ روبل حقوق می‌گیرم. - خدا را شكر! عالی است. از این بابت خوشحالم! خیلی خوشحالم! آخر شما به نوعی فرزند تعمیدی من هستید. من بودم که شما را به راه راست هدایت کردم. لابد گوشمالی‌هایم را هنوز فراموش نکرده‌اید. راستی چه شد که یکهو غیبتان زد؟ ولی در هر صورت متشکرم عزیزم که نصایح مرا به کار بستيد. لوشکف جواب داد: - بنده هم از شما تشکر می‌کنم. اگر آن روز خدمت شما نرسیده بودم ای بسا هنوز هم نقش دانشجوی اخراجی یا معلم روستایی را بازی می‌کردم. بله در منزل شما بود که نجات پیدا کردم و خود را از ورطه بیرون کشیدم. - از این بابت خوشحالم. - از راهنمایی‌ها و از رفتار محبت آمیزتان تشکر می‌کنم. نصایحتان بسیار مؤثر و سودمند بود. هم از شما و هم از کلفت‌تان - که خداوند آن زن نجیب و مهربان را سلامت بدارد. ممنونم، حرف‌های قشنگی می‌زدید که البته از این بابت تا عمر دارم مدیون شما خواهم بود ولی کسی که در حقیقت روح مرا نجات داد كلفتتان الگا بود. - چطور؟ - گاهی اوقات که به خانه‌تان می‌آمدم تا هیزم بشکنم غرولند می‌کرد و می‌گفت: «وای از دست تو میخواره! لعنتی! خدا لعنتت کند!» بعد، روبروی من می‌نشست، دچار غم می‌شد، نگاهم می‌کرد و زار میزد: «تو آدم بدبختی هستی!؟ نه دنیا را داری، نه آخرت را! آدم همیشه مست، جایش در جهنم است! بدبخت!» و حرف‌هایی از همین قبیل. به خاطر من آن قدر خودخوری می‌کرد و غصه می‌خورد و اشک می‌ریخت که وصفش آسان نیست. ولی مهم‌تر از همه اینکه به جای من هیزم می‌شکست! باور بفرمایید آقا، در تمام آن مدت بنده حتی یک کنده در خانه‌تان خرد نکردم، همه را او شکست! نمی‌دانم چرا نجاتم داد! نمی‌دانم چرا بعد از برخورد با او پاک عوض شدم و میخوارگی را کنار گذاشتم. فقط همین را می‌دانم که حرف‌های او و نجابت او باعث شد که پاک عوض شوم. او مرا اصلاح کرد و این حقیقت را هرگز از یاد نخواهم برد. به هر تقدیر اجازه بفرمایید مرخص شوم، چیزی به شروع نمایش نمانده است. این را گفت و تعظیمی کرد و به طرف بالكن فوقانی تالار تئاتر راه افتاد. پایان. نویسنده: آنتون چخوف مترجم: سروژ استپانیان