238
امروز دلتنگیهایم را به دل خیابان کشاندهام. دلتنگیهایی که رسوب کردهاند وسط یک خروار زندگی نکرده و گهگاه از لالوی چشمانم بیرون میچکند. میدانی؟ هنوز تنهایی این طرف و آن طرف چرخیدن برای آدمها عجیب است. جوری نگاهت میکنند انگار مرضی چیزی گرفتهای. یا دل من زیادی بیکسوکار شده یا این آدمها تا حالا طعم تنهایی را نچشیدهاند. چمیدانم! زندگی همین است دیگر. میدانم میدانم..نیست ! اما تو بگو هست. بگذار قافیهام ردیف باشد و آهم کنج گلو بماند. سنوسالم که کمتر بود با خودم میگفتم شاید مجبور باشی تا آخر عمر همینجوری تنهاتنها حیاط مدرسه،دانشگاه،کوچه و خیابانها را گز کنی. شاید زد و هیچکس دوستت نداشت. دنیاست دیگر. هیچ چیز که ازش بعید نیست. این شد که به رخوت خلوتهایمان خو کردیم و خودمان دست خودمان را گرفتیم رفتیم مدرسه. دانشگاه. پارک.سینما. خرید. و بعد به همه گفتیم تنهایی بیشتر خوش میگذرد. امروز هم از آن روزهاستها! از آن حسها آمده سراغم. راستی راستی اگر هیچکس مثل من دیوانه نباشد و نخواهد یک عمر همسقف احساسم شود چه؟! مثل تو ! که نماندی. نخواستی.. یا نشد .. نمیدانم. هرچه که بود خوب نبود. دیگر نمیچسبد. همین عشقو عاشقی و این حرفها. خب.. من رفتم روی نیمکت آن طرف خیابان دمی بیاسایم. فعلا مزاحم احوالاتت نشوم!
مرحمت زیاد.
الهه برزگر
@sabadeavaz