Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

235
سال ۱۴۱۰ هجری شمسی/ایران: آخرین روزهای زمستان آن‌ سال به سختی گذشت.هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد دلش برای پرسه در پاساژهای تکراری شهر، حال‌و‌احوال کردن‌ با دروهمسایه‌ها یا قدم زدن ‌های دونفره با دوستی رفیقی دلبری تنگ شده باشد. خیابان‌ها یک‌جوری خلوت شده‌بود انگار هیچ‌وقت هیچ آدمی آنجا نبوده.اگر هم چندنفری گوشه‌و‌کناری پیدا می‌شدند ساکت و سوت‌و‌کور وقت می‌گذراندند. آن‌وقت‌ها همه‌ی ما داشتیم درست وسط آرزوهایمان سِیر می‌کردیم.همان آرزوهایی که بی‌هوا مابین ترافیک‌ و روز چندم هوای بارانی و چه‌و‌چه از دهنمان پریده بود.همان که گفته بودیم این زندگی که زندگی نیست! که کاش یک‌جور دیگر بشود. که بگذرد و مثلا راحت توی خانه لم بدهیم. زد و در آسمان باز بود و آرزویمان برآورده شد. خانه نشین شدیم. دیگر می‌توانستیم تا مدت‌های طولانی روز و شب توی خانه لم بدهیم و بخوریم و بخوابیم. اینجوری شد که شب‌پرسه‌ها از یادمان رفت. آن وقت‌ها همگی ما دلمان برای همان‌ زندگی که یک روز گمان می‌کردیم زندگی نیست تنگ شده بود. نمی‌دانم؛ شاید هم تاوان حرف‌های نسنجیدیمان را می‌دادیم. اما حالا خوشحالم که گذشته... الهه برزگر @sabadeavaz